دوباره بودنم را معنایی دوباره میخواهم تا شاید بتوانم بودنم را درک کنم
دوباره شروع به نوشتن میکنم در حالی که ناتوان از نوشتنم 16 روز گذشته و میل نوشتندر من کشته شده شروع به نوشن میکنم تا شاید بتونم رنج بودنم را تحمل کنم رنجی که در تمام نقاط وجودم پنهان شده اند و من نمیدانم که باید کدام نقطه را ترمیم کنم به گذشته برمیگردم به اولین شبی که مرگ را باور نکردم به شبی که تا صبح بیدار ماندم صبحی به رنگ مرگ انتظار مرا میکشید قدم به سردخانه گذاشتم اما باز هم مرگ را باور نکردم به خوابگاه مردگان آمدم اما مرگ باور کردنی نیست میدانم بعد از نوشتهء امروز تا مدتها در مورد مرگ نمینویسم نمینویسم تا شاید حضورش را فراموش کنم
خیلی سخته از دست دادن عزیز. میتونم خوب حس کنم چه حالی داری. من در حالی مرگ پدرم را مقابل چشمانم دیدم که تازه یازده سال داشتم. هنوز نتونستم بعداز اینهمه سال قبول کنم که پدرم نیست!