نمیدونم آیا این دیوونگیه که آدم جایی بین سردخونه و بخش عمومی بیمارستان در بین کاشیهای مربعی شکل اونجا شروع به رقصیدن کنه ساعت 5:30 صبح بود که من این دیوونگی را انجام دادم الان 3 روزه که این وبلاگو زدم ولی هنوز مطلبی را که تو وبلاگم نذاشتم ( این مطلبو 3 روز پیش تو بیمارستان نوشتم) نمیدونم این جمله که 3 روزه وبلاگمو زدم اما هنوز هیچ یادداشتی تو اون نیست را کی در وبلاگم مینویسم ساعت 5:50 صبحه و من منتظر روی صندلی بیمارستان نشستم .
اما میخوام امروز به سئوال دیروز جواب بدم
نمیدونم چرا تو هر چیزی دچار شک میشم حتی تو جواب دادن به یه سئوال ساده
با تاکسی به سمت بهزیستی حرکت میکردم من در حال نوشتن بودم و بودنمو فراموش کردم
نمیدونم چرا دوست دارم جملاتمو بی معنا کنم از این بی معنایی به چه چیزی میرسم
همه چیز در حال بهم ریختنه من به بهزیستی میرفتم که از سربازی معاف بشم
وقتی به مسئولش گفتم پدرم خیلی مریضه آیا حضورش لازمه گفت حتی اگر تو کما هم باشه باید بیاد و مسخرگیش این بود که عصرش پدرم به کما رفت نمیدونم این بی معناتره یا جملاتی که من مینویسم
ادامه مطلب ...سلام به همگی اولین نوشتمو با تاخیر ۴ روزه مینویسم
من در اینجا میخوام شروع به نوشتن خودم کنم ببینم این من کی هست چی هست اصلا اینجا چه کار میکنه چه کسی اونو محکوم به تنهایی کرده
ادامه مطلب ...