کلمات , کلمات , کلمات , چیزی هست که برای لمس روحت به تکرارشون نیاز دارم نمیدونم چقدر این کلمات واقعیند . کدام قسمت از وجودتو لمس میکنند . چشمامو میبندم و به سکوتت گوش میدم با باز کردن چشمها میبینم که دیوارها برداشته شدند و من تو دشتی وسیع روی تپه ای بلند نشستم و تو همراه با وزش باد میرقصی و از من دور میشی ناگهان همه چیز سیاه میشه و من در خلا سقوط میکنم . من پشت میز نشستم و احساس نابودن میکنم احساس میکنم جایی در گذشته گم شدم و فقط تو میتونی راهو به من نشون بدی لخظه ای بعد خودمو در هزارتویی میبینم که همه راهاش بهم شبیه و من باید تو را پیدا کنم . دستمو دراز میکنم همه چیز سیاه میشه تاریکی مطلق . با لمس فضا سعی میکنم راهمو پیدا کنم اما چیزی برای پیدا کردن نیست خسته ام روی زمین دراز میکشم و آماده ام که مرگمو بپذیرم , اما این رویای بیش نیست در اتاقم بیدار میشم و میفهمم که هنوز محکوم به زندگیم
کلمات من ُ به من میرسونن و وقتی به پایانشون میرسم از زندگی خارج شدم ..............