هر گاه که به خواب میرفتم در او بیدار میشدم , انگار رویاهایم دروازه ای بودند برای ورود به دنیای او و دیدن حقیقت وجودش . او نیازهایش متفاوت از من بود و هر بار که در او بیدار میشدم بدنش بوی بدن ایزابل را میداد بارها میشد که از دریچهء چشم آنجلا بدن برهنهء ایزابل را تماشا میکردم آیا همهء اینها زاییدهء خیالات من بود . او بدن ایزابل را نوازش میکرد و احساسی ناشناخته در من بوجود می آمد نمیدانم چرا این خوابها اینقدر حقیقی بود و چرا آنها را در بیداری بیاد داشتم درست انگار که آنها را زندگی کرده باشم آیا در ناخودآگاه وجودم هوسی محکوم وجود داشت . ایزابل خدمتکار آنها بود که خود دوست پسری داشت و آنجلا کسی که در رویا من در درون او بودم در خانواده ای عجیب تر از من زندگی میکرد پدر و مادری دائم الخمر و یک برادر و 2 خواهر بزرگتر . او هم مثل من کوچکترین فرزند خانواده بود . اولین بار که به بدن آنجلا قدم گذاشتم گرما و رطوبت شدید آنجا را از طریق بدنش احساس کردم آنها استخری داشتند که بوی گنداب گرفته بود اما انگار هیچکس آن بو را حس نمیکرد با وجود دیوانگی حاکم بر خانه هیچوقت ندیدم که هیچکدام پیش روانپزشک بروند و جایی که من بودم دیوانگی کمتری داشت با این وجود من از 19 سالگی به پیش بیش از 10 روانپزشک رفته بودم هر کدام بیماری جدیدی در من پیدا میکردند ولی هیچکدام درد واقعیم را تشخیص نمیداد . دوقطبی بودن وسواس شدید افسردگی حاد اینها بیماریهایی بود که هر کدام در وجود من میدید و بدنم میبایست داروهای رنگارنگ آنها را تحمل میکرد نمیدانم اگر آنجلا پیش آنها میرفت چه تشخیصی می دادند .
عشق دیوانه وار او به ایزابل را درک نمیکردم آنجلا دختر زیبایی بود و نمیدانم در وجود آن خدمتکار چه میدید که اینگونه او را دیوانه وار دوست میداشت .
آقا منتظر قسمت بعدیه سریالتونیما!