دانته میخواست وارد دوزخ بشه و من میخواستم عشق آنجلا به ایزابلو درک کنم میخواستم بدونم آیا منم این احساس ممنوع را دارم و اگه داشتم جایگاهم تو کدام طبقهء جهنم بود من درون آنجلا بودم و آنجلا آمادهء عشقورزی با ایزابل دوست داشتم هر چه زودتر بیدار میشدم همیشه از اینجور دخترها دوری میکردم فکر میکردم خیلی باید پست باشند که با همجنس خودشون عشقورزی میکنند و حالا خودم درون یکیشون جای گرفته بودم و عشقی درون آنجلا حس میکردم که قادر به درکش نبودم اضطراب , ترس و هیجان را حس میکردم و همراه با لرزش او منم میلرزیدم . حرارت بدن هاشون منو وسوسه میکرد دوست داشتم از درون آنجلا بیرون بیام و به اونها بپیوندم عرق ریزان از خواب بیدار شدم
روی تختم نشسته بودمو میلرزیدم . تو اون لحظه حسرت آدمهایی را میخوردم که همیشه رویاهاشونو فراموش میکنند . نمیدونم زندگی توی دنیای بدون رویا بهتر یا با رویا . با وجودی که خیلی خسته بودم از خوابیدن میترسیدم فکر میکردم اگه خوابم ببره توی جهنم بیدار میشم به این فکر میکردم که ما تو زندگی چقدر حق انتخاب داریم آیا آنجلا میتونست انتخاب کنه که لزبین نباشه و اگه توی جایی که من زندگی میکردم زندگی میکرد سرنوشتش چی بود . شدیدا" احساس تشنگی میکردم به سختی پاهامو از روی تخت به زمین گذاشتم و با عصایی که داشتم به آهستگی بلند شدم . من جزئی از شب بودم که راه رفتن آرامم آرامش شبو بهم نمیزد وقتی به یخچال رسیدم احساس خوبی داشتم انگار که آزمون بزرگیو پشت سر گذاشتم و با نوعی حس پیروزی به تختم برگشتم هنوز دو هفته بود مونده بود که گچ پامو باز کنند
کناب دوزخو از کنار تختم برداشتم و شروع کردم به خوندن
(( چنین آغاز کردم ای شاعری که راهنمای منی به توانایی من بنگر و پیش از آنکه قدم در این راه دشوار نهاده باشم ببین که آیا برای چنین کاری چنانکه باید نیرومند هستم ))
سلام
لب بود
مرسی جا
سلام.من از داستانتون خیلی خوشم اومد.امیدوارم قسمت های بعدیشو زودتر بنویسید.موفق باشید