دیگه به هیچ چیزی اعتقاد ندارم , دین , خوبی , بدی , همه فقط یکسری تعاریف هستند اتفاقهای خوب و بد برای من به یک نسبت احمقانه هستند , شاید بهترین چیزی که زندگی بتونه به من هدیه کنه مرگ باشه نمیدونم چجوری وعده ی زندگی دوباره میتونه آدمها را معتقد کنه اگردنیای وعده شده پر از نعمت و خوشی باشه زندگی وعده داده شده احمقانه است اگر پر از درد و رنج باشه اون زندگی دردناکه . ساعت 9:30 شبه و من تازه از فیسبوک بیرون اومدم تلفن زنگ میزنه خاله ام پشت تلفنه
خبر : دایی زن دایی پسر دایی تصادف کردند .
یک لحظه فرو ریختم فهمیدن اینکه زنده هستند و فقط دست و پا , و گوی یکی از آنها شکسته زیاد حالمو خوب نکرد راستش دیگه مدتی که دیگه حس خوبی نسبت به دنیا ندارم این حس بد خیلی طولانی شده و اینکه این خبرو اینجا مینویسم به خاطر این نیست که به دعا اعتقادی دارم فقط فیسبوک برام جایی شده که همه چیز در اون مینویسم مرگ و زندگی و چیزهای دیگر
چند هفته پیش یک شب را در بیمارستان کنار برادرم که چشمشو عمل کرده بود گذراندم
وقتی شب در بیمارستان در کنار بستر یک بیمار نشستی و میدونی که تا صبح بیدار هستی تنها موسیقی
هست که میتونه همراه تو در شب جریان پیدا کنه . صدای موسیقی , همراه با صدای نفسهای بیمارت سمفونی میسازه که هیچوقت نشنیدی .
تو میتونی به تمام قسمتهای زندگیت فکر کنی و اشباح حاضر در بیمارستان شکل جالبی به این افکار میده , تختهای خالی کنار بیمارت باعث نمیشه تو بخوابی بلکه همه چیز باعث میشه تو به مرگ فکر کنی. وقتی به چندسال گذشته نگاه میکنم میبینم که شبهایی را که در بیمارستان گذراندم کنار یک بیمار چقدر زیاد بوده . شکل این شبهارو وضعیت بیماری که کنارشم تعیین میکنه گاهی بیمار تسلیم شده اما از بند بیماری رها میشه گاهی بیمار تسلیم شده و توهم تسلیم شدی و تو جایی هستی که بیمارهایی که فقط مسئله زمان رفتن براشون مطرح است را نگهداری میکنند زیرزمین بیمارستان نمازی , کنار سردخونه بیمارستان اگه 10 روز کنار بیمارت باشی هر 2 شب یکبار بیماری میمیره و قبل از اینکه تو مرگ پدرتو ببینی مرگ 5 بیمار دیگر رو دیدی و این همیشه با تو میمونه و هر بار که به بیمارستانی میای این مرگها دوباره برای تو زنده میشند فردا دوباره باید به بیمارستان برم هنوز نرفتم به ملاقاتشون ولی من از فضای بیمارستان متنفرم .