داستان ما بعدالظهر یک روز بهاری آغاز میشه امکان اینکه این داستان هنوزم ادامه داشته باشه هست .
آقای الف یکی از لباسهاشو انتخاب کرد , اینبار لباس پوشیدن او کمی بیشتر از همیشه طول کشید , هرچه باشه اون میخواست به یک قرار مهم بره که شاید زندگیشو عوض کنه . عطر کلاسیکی با رایحهء ملایمی به خودش زد و حرکتش را به سمت جایی که باید میرفت آغاز کرد او هنوز نمیدونست که میخواد داستانی بنویسه یا قهرمان داستان کسی دیگه باشه آقای الف آدمی بود که در برابر موفقیتها یا شکستها بی تفاوت بود البته بدش نمیومد که این بی تفاوتی تغییری کنه . مطابق پیش بینیش کمی زودتر از زمانی که باید میرسید به محل قرارش رسید البته بایدها برای اون خنده دار بود.
سعی کرد کسی را که قراره ببینه تصور کنه با وجودی که قبلا با خانم ف حرف زده بود ولی هنوز نمیدونست انتظار چه چیزی را باید بکشه ؟
آقای الف و خانم ف سر میز یک کافی شاپ که قراره چند ماه دیگه بسته بشه نشستند با وجودی که اولین بار هست که همدیگرو میبینند به هم اعتماد دارند و هر کدام تو حرکات نفر مقابل به دنبال چیزی هستند که باعث این دیدار شده شکل عجیب یک تابلو نقاشی بر دیوار کافی شاپ قسمتی از حرفهای اونها را تشکیل میده و اصغر فرهادی که این روزها باب بحث کردنه قسمتی دیگر را
موبایل خانم ف به صدا در میاد آقای الف از فرصت استفاده میکنه و به چشمهای خانم ف نگاه میکنه سعی میکنه نگاه خانم ف را بشناسه شاید اگه خانم ف شکل نگاهش فرق میکرد این آخرین دیدار اونها بود و هیچ داستانی بین اونها شکل نمیگرفت اما نگاه خانم ف در نظر آقای ف یک نگاه بازیگوش بود که هر لحظه میشد حس جدیدی را تو اون کشف کرد تلفن خانم ف تموم شد آقای الف کمی دست پاچه شده بود شاید بخاطر چیزی بود که در نگاه خانم ف بود نگاهشو به پایین انداخت.
دوست داشت بفهمه که خانم ف دربارش چی فکر میکنه
زمانی آقای الف به فکر نوشتن داستانی افتاده بود که زن و مرد داستان در حال نوشتن داستان یکسانی در مورد دیداربا کسی بود که
قراره با هم یک زندگی مشترک را تشکیل بدهند و هر دو در یکزمان برای نوشتن داستانشون به یک کافی شاپ میروند تا بتوانند فضای داستانشونوکه قراره یک کافی شاپ باشه را , درست تصور کنند . وقتی به کافی شاپ میرسند هر کدام دیگری را قهرمان داستانش تصور میکنه و شروع می کنند به نوشتن همدیگه . البته آقای الف هیچوقت این داستان را ننوشت درست مثل خیلی از داستانهای دیگه ای که بهشون فکر کرده بود ولی هیچوقت ننوشته بود. کلا" آقای الف از آغاز بیشتر از پایان خوشش میومد به همین دلیل ایده پرداز خوبی بود ولی هیچوقت این ایده ها به جایی نمیرسوند شاید دلیل اینکه آقای الف از پایانها خوشش نمیومد این بود که پایان براش تداعی کننده ی مرگ بود . مرگی که زیاد شاهدش بود و همیشه وقتی به پایان فکر میکرد قسمتی از ذهنش به سوی مرگ میرفت و به همین دلیل محدود داستانهایی را هم که نوشته بود با مرگ قهرمان داستان , به پایان رسانده بود.
شاید اگه آقای الف میخواست این داستان را بنویسه در پایانش خانم ف آقای الف را به قتل میرساند یا اگه خیلی میخواست با قهرمان داستانش مهربان باشه براش یک تنهایی ابدی در اتاقی با یک پنجره در نظرمیگرفت , اما خوشبختانه نویسنده داستان آقای الف نیست و من میخواهم یک پایان خوش برای آقای الف بنویسم .
اما ما ازاینکه چرا خانم ف موافقت کرد که دوباره با آقای الف به کافی شاپ بیاد هیچ چیزی نمیدونیم احتمالا اگه از خانم ف هم بپرسیم اون هم چیزی نمیدونه به همین دلیل ما به این دلایل که شایدم خیلی جذاب باشند , کاری نخواهیم داشت .
در دیدار دوم شکل قرار گرفتن انگشتهای خانم ف فکر آقای الف را به خودش مشغول کرده بود اینبار اونها به کافی شاپی رفته بودند که قرار نبود به این زودیها بسته بشه . در این کافی شاپ یک حادثه دوباره تکرار شد و کمی از قهوه ای که گارسون برای خانم ف آورده بود کنار لیوانش ریخت و شباهت این اتفاق با اتفاقی که تو دیدار اولشون تو کافی شاپی قبلی افتاده بود باعث شد که اونها حرفی برای گفتن داشته باشند - نکته جالب و مهم این قهوه خوردن اینه که اصلا خانم ف تلخی قهوه را دوست نداره و به خاطر آقای الف دوباره قهوه سفارش داده بود – شوخیهایی که آقای الف میکرد باعث خنده ی خانم ف شد و آقای الف این خنده را در چشمهای خانم ف دید و فکر کرد اگه عکسی از اون چشمها در اون لحظه بگیره چقدر زیبا میشه واین تصور ذهن آقای الف را به خودش مشغول کرد چیزی که آقای الف نمیدونست دلیل این جذب شدن بود مدتها پیش آقای الف در یک نمایشگاه نقاشی تصویری از زنی دیده بود که چشمهاش میخندیدند و آقای الف مدت زیادی به آن تابلو نگاه کرد شباهتی که خنده چشمهای درون تابلو با خنده چشمهای خانم ف داشت باعث شد که آقای الف عاشق اون چشمها بشه و با خودش فکر کرد که چقدر خوب میشد اگر با صاحب اون چشمها یک زندگی را تشکیل بده تنبلی ذهنی آقای الف باعث شد که ندونه چرا دوست داره از اون چشمها عکس بگیره و در خانه با نگاه کردن به اون عکس سفری خیالی را به دنیای درون خانم ف داشته باشه . یک قسمت از آقای الف مشغول صحبت با خانم ف درباره فیلم 20 انگشت و شخصیت زن تو فیلم شد و قسمت دیگر از ذهنش به عکس گرفتن از خانم ف و ثبت نگاه خانم ف فکر میکرد . یک لحظه آقای الف حرفاش را قطع کرد و از چشمهای خانم ف عکس گرفت , بدون توجه به اینکه , این عکس ممکنه باعث پایان داستان شاید عاشقانهء آقای الف و خانم ف بشه این کار باعث سردی رفتار خانم ف با اوشد خانم الف به این فکر کرد که شاید نباید داستانی عاشقانه با آقای الف داشته باشه و همون لحظه بود که مطمئن شد داستانش با آقای الف یک داستان کوتاه است و نه یک داستان بلند . دوباره آقای الف به فیلم 20 انگشت بازگشت و شروع به تعریف از بازیهایی که زن آغاز میکنه و مرد مجبوره اونها را ادامه بده . امکان هفت رابطه متفاوت بین زن و مرد فیلم که در تمامی این رابطه های ممکن , مرد میخواست مالک زن باشه بعد شروع کرد به تعریف شکل فیلم که بر اساس بازی کلمات دو شخصیت اصلی درست شده بود و آقای الف حرف زد و حرف زد و حرف زد و خانم ف گوش کرد .خانم ف هم فیلم را دوست داشت ولی حقو به شخصیت مرد فیلم میداد هر چه باشه خانم ف کمی اسیر سنتها بود و حاکمیت مرد برزن یک چیز طبیعی میدونست و تو دیدار اولشون هم وقتی در مورد جدایی نادر از سیمین صحبت کردند نادر را شخصیت مظلوم و مثبت فیلم میدونست در صورتی که آقای الف میکرد نادر یک شخصیتی هست که حتی با خودش صادق نیست و با مظلوم نمایی از دیگران بهره میگیره این تفاوت اندیشه های آقای الف و خانم ف نبود که باعث شد داستان بلند عاشقانه ای بین اونها شکل نگیره بلکه عکسی بود که آقای الف از چشمهای خانم ف گرفته بود . میدونم که اول داستان به آقای الف وعده ی یک پایان خوش را داده بودم ولی خوب تقصیر خودش بود که از خانم ف عکس گرفت داستانها را شخصیتهای داستان میسازند نه من .
پایان شهریور 91
ابوذر نیمروزی
جالبه
اما انتظار زیادی حس نکردم
البته این داستان را بر اساس شخصیت آن و دو تا از دیدارها م با او نوشتم وگرنه در واقع رابطه من و او دو سال طول کشید 3 ماه بعد از قطع شدنشم ازدواج کرد
چه عجیب
چرا عجیب