همه چیز برایم بی معنا شده , نیاز به کسی دارم که زندگی را برایم معنا کند
به بیرون میروم . آدمها در حال انجام کاریست که آدمها انجام میدهند و من مثل همیشه فقط ناظر هستم و چیزی از آن نمیفهمم صدای بوق ماشینها در گوشم میپیچد غرق در فکر نکردن خود هستم راننده بر سر کسی داد میزند و دوباره صدای بوق من به کجا میخواهم بروم آیا جایی هست که پذیرای من باشد و در آنجا احساس کنم بیگانه نیستم پولی مچاله شده را به راننده میدهم پیاده میشوم کاش پیاده شدن از زندگی هم به همین راحتی بود . قسمتی از روزم ناپدید شده و این برای من عادیست , بیاد نمی آورم پیاده به کجا رفته ام و چه چیز دیدم و این اهمیتی ندارد . فکر میکنم تنها کسی باشم که بدون الکل مست میشوم و قسمتی از روزم را به یاد نمی آورم دوباره سوار تاکسی میشم از کجا برگشته ام را نمی دانم مهم رفتن و برگشتن است از کجا و به کجا مهم نیست . قسمتهای زیادی از زندگی هست که مهم نیست و برای من تقریبا" تمام زندگی . یکی از فیلمهای گدار در دستگاه میگذارم تعظیلات آخر هفته . صدای آنرا تا به آخر میبرم تا بوقها همچنان در گوشم به صدا در آیند . کاش میشد شبیه گدار فیلم ساخت و به همه چیز فحش داد . هر چه انسان تنفرش از زندگی بیشتر شود عشقش هم به گدار بیشتر میشود . این آنارشیست دوست داشتنی دوران ما .