یک روز بعد از ترک وبلاگ به این نتیجه رسیدم که این ترک کردن ایده خوبی نبوده.
این روزها به شدت نیاز به نوشتن دارم، وقتی قسمت زیادی از روزم را به مطالعه می گذرونم بیشتر فکر میکنم و برای نظم دادن به این فکرها باید بنویسم کتابی که دیروز شروع کردم "چگونه زمان را متوقف کنیم" نام داره. شکل رمان باعت میشه من هم در زمان توقف کنیم و این زمان متوقف شده را بنویسم.
هر چقدر سنمون بالاتر میره بیشتر در گذشته زندگی می کنیم...
یک عادت عجیب دارم آن هم دچار شک شدن در مورد چیزهایی که هر روز تکرار می کنم سرزدن به وبلاگ خودم و دیگران شده برام یک عادت. چون از اینترنت موبایل استفاده می کنم در واقع تنها جایی هست که می تونم بهش سر بزنم چون این کار برام شده یک عادت تحت اجبار، پس باید قطعش کنم. سعی می کنم یک هفته نیام به اینجا تا ببینم چی میشه
نوشتن، اجباری شیرین برای تفکر
من می نویسم تا فکر کنم. در یک لحظه رهاشدگی، در حالی که خالیم به کلمات اجازه میدم منو پر کنند. برای من کلمات چون نشانه عمل می کنند به دوزخ دانته فکر میکنم که مدتها پیش خواندنش را رها کردم به طبل حلبی با وجودیکه فیلمش را دیدم، خیلی از فصل هاش را هم به آلمانی و هم به فارسی خواندم اما الان رها شده و من همچنان اوزو میبینم گرچه دو فیلمی از سه فیلمش را که امروز دیدم برای بار دوم بود، فیلم هاش را دوست دارم اما نمیدونم چطور تحلیلش کنم بازیگرهای ثابت دوربینی که آدمها را دنبال نمی کنه و فقط نقش یک نظاره گر زندگی را داره نماهای خالی از آدمها
به طبل حلبی فکر می کنم باید این کتاب را تمام کنم حداقل نسخه فارسیش را خواندن آلمانیش وحشتناک وقت گیر هست گرچه وقتی آلمانیش را می خونی انگار داری یک نقاشی از زندگی را می خونی و فارسی جاهایی کم میاره برای انتقال معنی
این هفته قصد دارم تمام فیلمهای یاسیجیرو اوزو را ببینم یک فیلمساز ژاپنی که نگاهش به زندگی را خیلی دوست دارم
دیگه رسما 40 ساله شدم.
میشه گفت که الان یک شراب نابم ، تلخ و گس.
تو روز تولدم هیچ چیز ننوشتم چون آن روز وجود نداشتم
خاطره اضطراب ورود به دنیا با من بود. مادرم میگه تولدت سخت بود بالای شکمم بودی و قصد بیرون ٱمدن نداشتی.
شاید میدونستم هیچ وقت این دنیا را خیلی دوست نخواهم داشت. داشتم علیه بودن قیام می کردم دنیا جای ترسناکی بود برام. کسی که تولدش آذرماه هست یعنی نطفه بودنش تو بهار شکل گرفته و من بودنم در بهاری شکل گرفت که اولین بهار یک حکومت جدید بود. شادی بعد از پیروزی.
در انتظار من جنگ بود، یک جنگ هشت ساله، صدای آژیر های قرمز و صدای بمباران لالایی های من بودند در کودکی
خیلی عجیب نبود که نمی خواستم به این دنیا بیام.
داشتم به یک دنیای ترسناک قدم میذاشتم دنیایی که حتی برای آدمهایی که توش بودند هم داشت تبدیل به یک جای جدید میشد یک بهشت جهنمی.
شاه رفته بود و همه خوشحال بودند. نام من، ابوذر اولین نشانه های انقلابی آن روزها را داشت و من و نسل من باید این نام های انقلابی را با خودمون می کشیدیم.
به شعارهای آن روزها فکر میکنم انقلاب ما انفجار نور بود.
دیو چو بیرون رود فرشته درآید. رهبر محبوب ما از سفر آید
ذهن ما پر شده بود از این شعارها. فقط نسل من حس ترسناکی را که در آن سال ها تجربه کردند میفهمند صداهای مهیب بمباران
من به این دنیا آمدم بدون اینکه قصد آمدن به این دنیا را داشته باشم. سال های زیادی از من گرفته شد که سم آن سالها را از بدنم خارج کنم از 18 سالگی تا 30 سالگی بارها به خودکشی فکر کردم اما بعد از 30 سالگی کم کم شروع کردم به تخلیه سمی که در بدنم بود. خیلی عجیبه تمام نسل من دچار یک احساس گناه شدید بودن که نمی دونستند ریشه اش چیه انگار خود زنده بودن به ما احساس گناه می داد تلویزیون فقط جنگ را نشان می داد و مرگ. تمام کارتونهایی که می دیدیم داستان بچه های یتیم بود که یا دنبال مادرشان می گردند یا پدرشان. مرگ مادربزرگ، خاله و تمام مرگهایی که در بچگی تجربه کردم، زخمهاش را بر من گذاشته و مرگ پدر را من فقط بصورت یک تماشاچی نگاه کردم که دیگه احساسی براش نمونده. وقتی فیلم بادبادک باز را چند مدت پیش دیدم مرگ پدر قهرمان فیلم یادآور مرگ پدر خودم بود و اشک را تو چشمام جمع کرد. فکر نکنم متنی را که نوشتم هیچ شباهتی به متنهای تولد داشته باشه..