من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

زندگی من

دیگه به هیچ چیزی اعتقاد ندارم , دین , خوبی , بدی , همه فقط یکسری تعاریف هستند اتفاقهای خوب و بد برای من به یک نسبت احمقانه هستند , شاید بهترین چیزی که زندگی بتونه به من هدیه کنه مرگ باشه نمیدونم چجوری وعده ی زندگی دوباره میتونه آدمها را معتقد کنه اگردنیای وعده شده  پر از نعمت و خوشی باشه زندگی وعده داده شده احمقانه است اگر پر از درد و رنج باشه اون زندگی دردناکه . ساعت 9:30 شبه و من تازه از فیسبوک بیرون اومدم تلفن زنگ میزنه خاله ام پشت تلفنه                                                    

خبر : دایی زن دایی پسر دایی تصادف کردند .                                                                                     

یک لحظه فرو ریختم فهمیدن اینکه زنده هستند و فقط دست و پا  , و گوی یکی از آنها شکسته زیاد حالمو خوب نکرد راستش دیگه مدتی که دیگه حس خوبی نسبت به دنیا ندارم این حس بد خیلی طولانی شده و اینکه این خبرو اینجا مینویسم به خاطر این نیست که به دعا اعتقادی دارم فقط فیسبوک برام جایی شده که همه چیز در اون مینویسم مرگ و زندگی و چیزهای دیگر                                                                                                       

چند هفته پیش یک شب را در بیمارستان کنار برادرم که چشمشو عمل کرده بود گذراندم

وقتی شب در بیمارستان در کنار بستر یک بیمار نشستی و میدونی که تا صبح بیدار هستی تنها موسیقی

هست که میتونه همراه تو در شب جریان پیدا کنه . صدای موسیقی , همراه با صدای نفسهای بیمارت سمفونی میسازه که هیچوقت نشنیدی .

تو میتونی به تمام قسمتهای زندگیت فکر کنی و اشباح حاضر در بیمارستان شکل جالبی به این افکار میده , تختهای خالی کنار بیمارت باعث نمیشه تو بخوابی بلکه همه چیز باعث میشه تو به مرگ فکر کنی. وقتی به چندسال گذشته نگاه میکنم میبینم که شبهایی را که در بیمارستان گذراندم کنار یک بیمار چقدر زیاد بوده . شکل این شبهارو وضعیت بیماری که کنارشم تعیین میکنه گاهی بیمار تسلیم شده اما از بند بیماری رها میشه گاهی بیمار تسلیم شده و توهم تسلیم شدی و تو جایی هستی که بیمارهایی که فقط مسئله زمان رفتن براشون مطرح است را نگهداری میکنند زیرزمین بیمارستان نمازی , کنار سردخونه بیمارستان اگه 10 روز کنار بیمارت باشی هر 2 شب یکبار بیماری میمیره و قبل از اینکه تو مرگ پدرتو ببینی مرگ 5 بیمار دیگر رو دیدی و این همیشه با تو میمونه و هر بار که به بیمارستانی میای این مرگها دوباره برای تو زنده میشند فردا دوباره باید به بیمارستان برم هنوز نرفتم به ملاقاتشون ولی من از فضای بیمارستان متنفرم .                                                                                        

تخمهای طلایی رویا

تخمهای طلایی رویا

مرغ آرزو

تصاویر خوابهای کودکیم بودند

گاهی زمین دهان  باز میکرد

و مرا میبلعید

وسط بازی زوووووووووووووووو

و من در دنیای کودکیم

به خدا فکر میکردم

قبل از خواب

بعد از خواب

ترسان از افکار کافرانه ام

به شیطان لعنت میفرستادم

تا شاید فرشته ای مرا در آغوش بگیرد

و بخشیده شوم

یادم نیست

که در کودکی

از کدام گناهم

 طلب آمرزش میخواستم

سالها میگذاشتند

اما کودکی همیشه با من بود

و تصاویری از خوابها

هیچگاه از ذهنم پاک نشدند

رنگهای سفید و قرمز برای من

به معنای پایان و آغاز بمباران بود

و زیرزمین خانه جایی برای پنهان شدن

نمیدانم کدام بمب

 در ذهنم منفجر شد

که هیچگاه آن صداها را فراموش نکردم

حنا دختری در مزرعه

بچه های کوه آلپ

یخمک

انشایی درباره معلم

خاطرات

لذتهای غیر مجاز

مجله بانوان پنهان شده در کمد پدر و مادر

آیا برای فرار از گذشته

راهی هست

......

؟

بازنویسی آنجلا

تمام قسمتهای قبلی رمان بازنویسی شده و قسمت جدیدشو را بزودی تو وبلاگم میذارم

تبریک عید

در گذشتهء ما چه چیز پنهانه , آرزوهایی که داشتیم , آرزوهایی که هنوزم داریم . زندگی سفریست که ما برای فهمیدنش ما دائم به عقب بر میگردیم و خودمون مرور میکنیم و به چیزها یا کسانی که جا گذاشتیم فکر میکنیم بارها از خودمون میپرسیم بدهیمون به زندگی چقدره . 

به آخر سال رسیدیم بیایید باهم چشمهامونو ببندیم و فقط به لبخندهایی که زدیم فکر کنیم به لبخندهایی که دیگران به ما زدند  

به با هم خندیدنمون فکر کنیم  . شاید سال پیش سال خوبی نبوده برامون ولی ما نیاز به خنده هامون داریم ما نیاز داریم که با شادبودنمون نور زندگیمونو بیشتر کنیم بیاد بی دلیل شاد باشیم  

میدونم واقعیت تلخ اکنونمونو اما ما میتونیم تغییرش بدیم من نسبت به سال جدید امیدوارم میدونم که این سال متعلق به ماست و یک آغاز برای ساختن یک ایران جدید , سالی که موسیقی خواستنمون به روحمون یک لطافت جدید میده بیاد به خودمون ایمان بیاریم به قدرت سکوتمون به قدرت لبخندهامون مطمئن باشید آینده روشنه .  

امیدوارم تو سال جدید بیشتر از همیشه لبخند به لباتون بیاد و سالی داشته باشید پر از عشق ورزیدن با زندگی سالی که هیچ چیز نتونه خللی در شاد بودنتون ایجاد کنه از صمیم قلب دوستتون دارم و براتون آرزوی بهترینها را دارم

آنجلا ۵

آخرین کتابی که قبل از تصادفم خوانده بودم کلمات سارتر بود و حالا فقط کمدی الهی را میخوندم تصادف منو عوض  کرده بود ذهنم کاملا پریشان بود تا قبل از این هیچوقت حسی که الان داشتمو نداشتم گچ پاهامو تازه باز کرده بودند و مینا بهترین دوستم به دیدنم اومده بود  

رویای عشقورزی آنجلا و ایزابل دائم تو ذهنم تکرار میشد . مینا داشت از دانشگاه میگفت اما من توجهی به حرفهاش نداشتم فقط لرزش لبهاشو دنبال میکردم نمیدونم درونم چه اتفاقی داشت میفتاد میخواستم مینا را ببوسم به بهانهء آوردن شربت از کنارش بلند شدم  

جلو آینه ایستادم و بصورتم آب پاشیدم میخواستم از خواب بیدار بشم و به واقعیت خودم برگردم به واقعیتی که در اون میلم به همجنس خودم نیست نمیفهمیدم چه اتفاقی داره در درونم میوفته این حسو باید نابود میکردم به آشپزخانه رفتم و کمی شربت درست کردم مینا روی تختم نشسته بود و مشغول ورق زدن کتاب دوزخ که کنار تختم بود شده بود  شربت را روی میز گذاشتم و مشغول تماشاش شدم حدود ۱ ساعت در مورد چیزهای مختلف حرف زدیم در مورد دانشگاه و دوستانمون و من به این فکر میکردم که چگونه میتونم نیاز جدید در درونم ایجاد شده بود را کنترل کنم بعد از رفتن مینا به کتاب دوزخ بازگشتم حس خوندن نداشتم فقط صفحه ای را باز کردم که قبلا خونده بودم  

(( شما که داخل میشوید ٬ دست از هر امیدی بشویید ))  

جمله ای بود که بر سردر دوزخ نوشته شده بود بعد از خوندن این جمله به بودن خودم فکر کردم به این فکر کردم که با وارد شدن در بدن آنجلا منهم باید از امید به برگشت به زندگی گذشتم دست میشستم و باید حقیقت اکنونمو درک میکردم در حالی که کتاب دوزخ در دستم بود به خواب فرو رفتم کنار استخری که ماهها بود که آب اون تمیز نشده تعدادی زن و مرد مست را دیدم که در حال گرفتن حمام آفتاب بودند هیچ احساسی را در صورتشون نمیتونستم ببینم . مردگانی بودند که فقط نفس میکشیدن و آنجلا از کنار اونها گذاشتو وارد خونه شد و شروع به صدا زدن ایزابل کرد . صدای شکستن لیوانی اونو به سمت استخر بازگرداند مادرشو دید که روی زمین افتاده و غرق خون شده اما کسی توجهی به اون نداشت آنجلا به سمت اون دوید .....