-
زندگی من
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 00:56
دیگه به هیچ چیزی اعتقاد ندارم , دین , خوبی , بدی , همه فقط یکسری تعاریف هستند اتفاقهای خوب و بد برای من به یک نسبت احمقانه هستند , شاید بهترین چیزی که زندگی بتونه به من هدیه کنه مرگ باشه نمیدونم چجوری وعده ی زندگی دوباره میتونه آدمها را معتقد کنه اگردنیای وعده شده پر از نعمت و خوشی باشه زندگی وعده داده شده احمقانه است...
-
تخمهای طلایی رویا
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 03:37
تخمهای طلایی رویا مرغ آرزو تصاویر خوابهای کودکیم بودند گاهی زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید وسط بازی زوووووووووووووووو و من در دنیای کودکیم به خدا فکر میکردم قبل از خواب بعد از خواب ترسان از افکار کافرانه ام به شیطان لعنت میفرستادم تا شاید فرشته ای مرا در آغوش بگیرد و بخشیده شوم یادم نیست که در کودکی از کدام گناهم...
-
بازنویسی آنجلا
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 07:01
تمام قسمتهای قبلی رمان بازنویسی شده و قسمت جدیدشو را بزودی تو وبلاگم میذارم
-
تبریک عید
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 02:52
در گذشتهء ما چه چیز پنهانه , آرزوهایی که داشتیم , آرزوهایی که هنوزم داریم . زندگی سفریست که ما برای فهمیدنش ما دائم به عقب بر میگردیم و خودمون مرور میکنیم و به چیزها یا کسانی که جا گذاشتیم فکر میکنیم بارها از خودمون میپرسیم بدهیمون به زندگی چقدره . به آخر سال رسیدیم بیایید باهم چشمهامونو ببندیم و فقط به لبخندهایی که...
-
آنجلا ۵
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 01:17
آخرین کتابی که قبل از تصادفم خوانده بودم کلمات سارتر بود و حالا فقط کمدی الهی را میخوندم تصادف منو عوض کرده بود ذهنم کاملا پریشان بود تا قبل از این هیچوقت حسی که الان داشتمو نداشتم گچ پاهامو تازه باز کرده بودند و مینا بهترین دوستم به دیدنم اومده بود رویای عشقورزی آنجلا و ایزابل دائم تو ذهنم تکرار میشد . مینا داشت از...
-
آنجلا ۴
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 03:43
دانته میخواست وارد دوزخ بشه و من میخواستم عشق آنجلا به ایزابلو درک کنم میخواستم بدونم آیا منم این احساس ممنوع را دارم و اگه داشتم جایگاهم تو کدام طبقهء جهنم بود من درون آنجلا بودم و آنجلا آمادهء عشقورزی با ایزابل دوست داشتم هر چه زودتر بیدار میشدم همیشه از اینجور دخترها دوری میکردم فکر میکردم خیلی باید پست باشند که با...
-
آنجلا (۳)
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 03:35
ده روز پس از تصادف از بیمارستان مرخص شدم , سه روز بود که رویاها آغاز شده بود اما هنوز اونها را جدی نمیگرفتم . بعد از به هوش آمدن درد در جزء جزء بدنم نفوذ کرد اما این درد خالی از لذت نبود انگار برای ادامه ء زندگی به این درد نیاز داشتم . حس میکردم که دوباره دارم خودم را میشناسم , هنگامی که شروع به راه رفتن کردم حرکت...
-
من دیوانه ام
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 22:43
من دیوانه ام این حقیقتی هست که باید قبولش کنم کسی که ساعت 3 نیمه شب بدنش نیاز به قهوه پیدا میکنه حتما دیوانه است . کسی که فنجان قهوه را در دست میگیره و محو تماشای هشت ونیم میشه شک نداشته باشید که دیوانه است نمیدانم چرا با وجود دیوانگی در میان آدمهای عادی زندگی میکنم شاید هنوز هیچ کس هنوز به این فکر نیفتاده که خطرناکم...
-
مرداب
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 02:47
گندیده ام در میان مردابی از افکار پوسیده میدانی گندیدن چه احساسی دارد تو تنها برگی هستی در مردابی بی انتها که هر روز نظاره گر گندیدن مرداب هستی و صدایی جز آواز وزقها نمیشنوی همه جا را بوی تعفن فرا گرفته و تنها آرزویت اینست که به ته مرداب فرو میرفتی و دیگر هیچ چیز را حس نمیکردی
-
آنجلا(۲)
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 01:18
هر گاه که به خواب میرفتم در او بیدار میشدم , انگار رویاهایم دروازه ای بودند برای ورود به دنیای او و دیدن حقیقت وجودش . او نیازهایش متفاوت از من بود و هر بار که در او بیدار میشدم بدنش بوی بدن ایزابل را میداد بارها میشد که از دریچهء چشم آنجلا بدن برهنهء ایزابل را تماشا میکردم آیا همهء اینها زاییدهء خیالات من بود . او...
-
آنجلا ( قسمت اول)
شنبه 17 مهرماه سال 1389 00:58
دو سال پیش یکروز شبیه روزهای دیگه از خونه بیرون اومدم ؛ آسمان زیبایی بود و اشعه های آفتاب صورتمو نوازش میکرد . داشتم به دانشگاه میرفتم و به این فکر میکردم چرا روز به این زیبایی را باید توی کلاسهای دلگیر دانشگاه سپری کنم . داشتم از خیابون رد میشدم و به چیزهایی فکر میکردم که الان به خاطرم نمونده . به مقابلم نگاه کردم...
-
نوشتن رمان
جمعه 16 مهرماه سال 1389 23:08
من خودمو یک نویسنده میدونم گرچه هنوز کتابی ننوشتم امشب میخوام اولین رمانمو در اینجا بنویسم رمانی در مورد یک زن . همیشه زنها برام شگفت انگیز بودند و دوست داشتم اونارو بشناسم . شاید دلیل این تمایل علاقه ای بوده که از بچگی به رمان داشتم رمانهایی که اکثرا" در مورد زنها نوشته شده . عجیبه اکثر نویسنده های مرد معروف در...
-
کلمات
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 19:13
کلمات , کلمات , کلمات , چیزی هست که برای لمس روحت به تکرارشون نیاز دارم نمیدونم چقدر این کلمات واقعیند . کدام قسمت از وجودتو لمس میکنند . چشمامو میبندم و به سکوتت گوش میدم با باز کردن چشمها میبینم که دیوارها برداشته شدند و من تو دشتی وسیع روی تپه ای بلند نشستم و تو همراه با وزش باد میرقصی و از من دور میشی ناگهان همه...
-
من مینویسم ٫تو نمیخوانی
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 00:09
مینویسم چون اجباری سخت مرا به نوشتن وا میدارد ٫ مینویسم چون به وجودم معنا میبخشد میدانم که بایدبنویسم اما چه بنویسم ؟ مینویسم حضورم را کسی باور نکرد چرا حضورت را باور کنم . اگر حضور داری دلیل حضورت را به من بگو یا فقط بگو من حضور دارم . دارم دیوونه میشم فضای اتاقم سنگینه دیگه نمیتونم تحملش کنم انگار هیچ کس بودنم را...
-
آسمون آبی
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 23:18
خیلی وقت پیش وقتی یه پسربچهء کوچک بودم به آسمان نگاه کردم . آسمون آبی آبی آبی بود بدون کوچکترین ابری . با خودک گفتم چقدر خوبه که آسمون آبی آبی آبیه . امروز دوباره به آسمون نگاه کردم دوباره آسمون آبی بود و بدون ابر , یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد با خودم گفتم آیا واقعا" واقعا" واقعا" خوبه که آسمون آبیه...
-
نوشتن
جمعه 9 مهرماه سال 1389 23:53
باید نوشت هرچقدر هم که نوشتن سخت باشه باید نوشت حتی اگه چشمه های وجودت خشک باشند باید نوشت چون اگه ننویسی باید تو حضورت شک کرد باید نوشت حتی اگه خسته باشی باید به خودت ثابت کنی هنوز ارزش داری باید بندهایی که به خودت وصل کردی را آزاد کنی و در حالی که رها هستی بنویسی باید بیاد بیار که نوشتنه که به تو زندگی میبخشه دلم...
-
بازگشت
جمعه 9 مهرماه سال 1389 14:52
دوباره به شیراز برگشتم تو این هفته ای که نبودم انگار زمان متوقف شده بود و همهء سنگینی زندگی انتظار منو میکشید تو هفته ای که نبودم انگار از بار مشکلات آزاد بودم و رها , تو گوشه ای از دنیا در حال پرواز بودم همه چیز انتظار منو میکشید و هیچ چیز نسبت به گذشته تغییری نکرده بود باید فارغ از مشکلام دوباره تحلیل فیلم را شروع...
-
کافه کلید
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 19:39
-
این روزهای من
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 07:38
نوشته بودم دیگه از مرگ نمی نویسم اما انگار مرگ قسمتی از من شده تو همهء قسمتهای زندگیم دارم احساسش میکنم مرگ تو رویاهام حضور داره تو کلامم . انگار قسمتی از روزمنو مرگ میسازه . روزهای اول این اتفاق بارها صدای خودمو تو تلفن میشنیدم که میگفت پدرم فوت کرده این شده بود قسمتی از سلام و احوالپرسی من پشت تلفن . طرف مقابلم که...
-
من گمشده
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 09:03
که بودم که شدم که میشوم آیا منی وجود دارد که تعریف کنندهء تمام زمانهای من باشد آیا میان اینهمه همه منهای غمگین من شادی هم وجود دارد منی که از زندگی لذت ببره شاید گوشه ای از بچگی , زمانی که بمبارانی نبود زمانی که ترس فراموش شده بود در پاکی بچگی شادی ای در من وجود داشت اما نمیدانم منی که شادی کودکی را تجربه کرده بود در...
-
دوباره بودنم را معنایی دوباره میخواهم تا شاید بتوانم بودنم را در
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 01:46
دوباره بودنم را معنایی دوباره میخواهم تا شاید بتوانم بودنم را درک کنم دوباره شروع به نوشتن میکنم در حالی که ناتوان از نوشتنم 16 روز گذشته و میل نوشتندر من کشته شده شروع به نوشن میکنم تا شاید بتونم رنج بودنم را تحمل کنم رنجی که در تمام نقاط وجودم پنهان شده اند و من نمیدانم که باید کدام نقطه را ترمیم کنم به گذشته...
-
مرگ پدر
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 01:42
همه چیز تموم شد چه ساده تموم شد درست لحظه ای که داشت امیدی در تو زنده میشد مرگ اومد و همه چیز با خودش برد نمیخوام باورش کنم مینویسمش شاید واقعیت خودشو از دست بده این جمله را بارها شنیدم که نویسنده ها دروغ میگند و واقعیتو تغییر میدن من مینویسم پدرم فوت کرد شاید واقعیت تغییر کنه شاید بیشتر از چند قطره اشک نریختم چون از...
-
کلاس هادی کمالی مقدم
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 01:59
امروز به گذشته برمیگردم البته گذشته نزدیک و در مورد تجربه ای که تو کلاس بازیگری استاد هادی کمالی مقدم و مینا بزرگمهر داشتمو براتون مینویسم خیلی سخته نوشتن در مورد چیزی که ...... خیلی سخته نوشتن در مورد چیزی که هنوز ازش فاصله ای نگرفتی و همه چیزش تازست تو به درونت نگاه میکنی تا اتفاقهای تازه ای که در درونت افتاده را...
-
من نوشت ۳
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 06:50
تا صبح بیدار بودن کنار بیمار چه معنایی داره . ذره ذره آب شدن پدرت جلو چشمات چه معنایی داره من چه احساسی دارم پدرم که همهء سلولهای عصب مغزش از بین رفته چه احساسی داره چرا زندگی به این شکلا که هست هست . سختیها میگذره این جمله را بارها شنیدی ولی آیا حقیقتی هم تو این جمله هست وقتی همه انتظار پایانو میکشند اصلا چرا باید...
-
من نوشت 2
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 15:25
نمیدونم آیا این دیوونگیه که آدم جایی بین سردخونه و بخش عمومی بیمارستان در بین کاشیهای مربعی شکل اونجا شروع به رقصیدن کنه ساعت 5:30 صبح بود که من این دیوونگی را انجام دادم الان 3 روزه که این وبلاگو زدم ولی هنوز مطلبی را که تو وبلاگم نذاشتم ( این مطلبو 3 روز پیش تو بیمارستان نوشتم) نمیدونم این جمله که 3 روزه وبلاگمو زدم...
-
من نوشت ۱
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 06:57
اما میخوام امروز به سئوال دیروز جواب بدم نمیدونم چرا تو هر چیزی دچار شک میشم حتی تو جواب دادن به یه سئوال ساده با تاکسی به سمت بهزیستی حرکت میکردم من در حال نوشتن بودم و بودنمو فراموش کردم نمیدونم چرا دوست دارم جملاتمو بی معنا کنم از این بی معنایی به چه چیزی میرسم همه چیز در حال بهم ریختنه من به بهزیستی میرفتم که از...
-
سلام
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 17:14
سلام به همگی اولین نوشتمو با تاخیر ۴ روزه مینویسم من در اینجا میخوام شروع به نوشتن خودم کنم ببینم این من کی هست چی هست اصلا اینجا چه کار میکنه چه کسی اونو محکوم به تنهایی کرده تو هر بار نوشتنم میخوام خودمو دوباره تعریف کنم تا به حقیقتی تازه یا قدیمی برسم البته اگر حقیقتی وجود داشته باشه شاید با خوندن این کلمات فکر...