من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

این روزهای من

نوشته بودم دیگه  از مرگ نمی نویسم اما انگار مرگ قسمتی از من شده  تو همهء قسمتهای زندگیم 

 دارم احساسش میکنم مرگ تو رویاهام حضور داره  

تو کلامم . انگار قسمتی از روزمنو مرگ میسازه . روزهای اول این اتفاق بارها صدای خودمو تو 

 

 تلفن میشنیدم که میگفت پدرم فوت کرده این شده بود قسمتی از سلام و احوالپرسی من پشت تلفن . 

 

 طرف مقابلم که طبیعتا" یکی از دوستام بود با انرژی شروع کرده بود پر از شادی و انتظار 

 

 شوخیهای هر روزهء منو  میکشید  

و وقتی این خبرو از من میشنید من صدای شکستنشو از پشت خط  احساس میکردم  سعی میکرد 

 

 دوباره به کلیت خودش برگرده اما ممکن نبود. به من تسلیت میگفت  و میگفت  چقدر از شنیدن  

 

این خبر ناراحته و بعد سعی میکرد هر چه زودتر از من دور بشه  . بعد از مدتی دیگه این خبرو 

 

 نمیگفتم و میذاشتم دوستم به گفتار عادیش ادامه بده قراری بذاره و بیاد منو ببینه  و آگهی مرگ را  

 

پشت در ببینه  . الان که فکرشو میکنم میبنم  نوشته هام در اینجا هم بوی مرگ را میده و تبدیل به  

 

یک آگهی ترحیمی شده که آدم روی دیوار میبینه  . عجیبه با وجودی که خواننده ها تو را   

 

نمیشناسند با تو اظهار همدردی میکنند و کلام اونها به تو آرامش میده و تو بدون اینکه اونها را  

 

بشناسی نسبت بهشون احساس عشق و محبت میکنی و با روشنی بیشتری میتونی به دنیا نگاه کنی . 

 

گاهی یکی از خواننده هات میگه با خوندن کلامت برای دردت اشک ریخته  و بیاد پدر خودش  

 

افتاده گاهی میشنوی که یکی از اونها پدرشو در بچگی از دست داده و تو قسمتی از درد خودتو  

 

فراموش میکنی ودرد اونو احساس میکنی  . با خودت میگی هنوز آدمها پراحساسند و میشه به  

 

آینده امیدواربود . تو همیشه به این اعتفاد داشتی که عشق پر قدرت ترین اسلحه است و حتی  


سنگ
را هم خرد میکنه  و آرزو میکنی سنگهایی  که مملکتتو به نابودی کشیده خرد بشند .