نوشته بودم دیگه از مرگ نمی نویسم اما انگار مرگ قسمتی از من شده تو همهء قسمتهای زندگیم
دارم احساسش میکنم مرگ تو رویاهام حضور داره
تو کلامم . انگار قسمتی از روزمنو مرگ میسازه . روزهای اول این اتفاق بارها صدای خودمو تو
تلفن میشنیدم که میگفت پدرم فوت کرده این شده بود قسمتی از سلام و احوالپرسی من پشت تلفن .
طرف مقابلم که طبیعتا" یکی از دوستام بود با انرژی شروع کرده بود پر از شادی و انتظار
شوخیهای هر روزهء منو میکشید
و وقتی این خبرو از من میشنید من صدای شکستنشو از پشت خط احساس میکردم سعی میکرد
دوباره به کلیت خودش برگرده اما ممکن نبود. به من تسلیت میگفت و میگفت چقدر از شنیدن
این خبر ناراحته و بعد سعی میکرد هر چه زودتر از من دور بشه . بعد از مدتی دیگه این خبرو
نمیگفتم و میذاشتم دوستم به گفتار عادیش ادامه بده قراری بذاره و بیاد منو ببینه و آگهی مرگ را
پشت در ببینه . الان که فکرشو میکنم میبنم نوشته هام در اینجا هم بوی مرگ را میده و تبدیل به
یک آگهی ترحیمی شده که آدم روی دیوار میبینه . عجیبه با وجودی که خواننده ها تو را
نمیشناسند با تو اظهار همدردی میکنند و کلام اونها به تو آرامش میده و تو بدون اینکه اونها را
بشناسی نسبت بهشون احساس عشق و محبت میکنی و با روشنی بیشتری میتونی به دنیا نگاه کنی .
گاهی یکی از خواننده هات میگه با خوندن کلامت برای دردت اشک ریخته و بیاد پدر خودش
افتاده گاهی میشنوی که یکی از اونها پدرشو در بچگی از دست داده و تو قسمتی از درد خودتو
فراموش میکنی ودرد اونو احساس میکنی . با خودت میگی هنوز آدمها پراحساسند و میشه به
آینده امیدواربود . تو همیشه به این اعتفاد داشتی که عشق پر قدرت ترین اسلحه است و حتی
سنگ را هم خرد میکنه و آرزو میکنی سنگهایی که مملکتتو به نابودی کشیده خرد بشند .