بازی، شب، شروع، مرگ
نوشتن اولین کلماتی که به ذهنت میاد یک جور پیغام بازی با ناخوداگاه هست به شدت آشفته ام امروز. صدای زنگ 40 سالگیم داره به صدا در میاد ماه تولدم رسیده روز جمعه است و هنوز اینترنتم قطعه...
دقیقا 3 آذر روز تولدمه به پاک کردن این روز فکر می کنم به اصلا متولد نشدن به نبودن
خوشحال هستم که زیاد نیستند کسانی که به این وبلاگ میان
دنیای ما تقسیم شده به روزهای خوب و بد. نمی دونم چرا قدرت روزهای بد بیشتر هست نیروی شیطانی که دارند تو را از پا میندازه
باید روز تولدم بگذره تا دوباره بتونم نفس بکشم 40 سالگی ترسناک تر از 30 سالگی هست باید این نوشته به سطل زباله بندازم. کلماتم سکسکه دارند اما جانشینی عادتها یک بیماری درون من هست همیشه تو این زمان با دولینگو و ممرایز تمرین روسی و ترکی می کردم ولی با قطع نت عادت نوشتن را جایگزین کردم عادت یک کتاب خواندن از طاقچه عادت خواندن یک رمان کوتاه جنایی به زبان آلمانی و و و
جانشینی در زندگی من بیمارواره اما امروز عصبیم و خاموش
دیشب بادبادک باز را دیدم یک تجربه بصری لذت بخش دیشب حس نوشتن داشتم اما ننوشتم
فیلم باعت شد به پدرم فکر کنم و یک غم خاصی را تو وجودم احساس کنم آدمها بعد از مرگ هم در ذهن تو حضور دارند
دیشب به پیچیدگی احساس فکر کردم به لذت و درد به نبودن
نمی دونم چرا این نوشته را ادامه میدم شاید دارم با خودم حرف میزنم که آرام تر بشم به سکوت نوشته نیاز دارم به سکوت قلم خیلی ساده و بی قضاوت به حرف های من گوش میده می دونم چند مدت دیگه شبیه یک خواننده نوشته ام را می خونم و به آدمی که این را نوشته فکر میکنم. کمی آرامتر از ابتدای نوشته هستم انگار یک آهنگ آرام تو ذهن در حال پخش شدن هست و من همراهش دوباره به جریان افتادم
پیشاپیش چهل بارگیت
با دو روز تعجیل مبارک
ممنون
برات چهل سالگی رو چجوری جشن بگیریم که کمتر غصه بخوری
راستشو بخوای غصه خوردن یک حس گنگ هست که آدم نمی فهمتش گاهی هم میره مسافرت. الان دو سه سالی هست تولدم را جشن نمی گیرم فکر کنم نتم وصل بشه هدیه تولد خوبیه
تولدت مبارک ، نمیدونم چه آرزوی خوبی برات کنم .
ممنون خودمم نمی دونم