باید نوشت هرچقدر هم که نوشتن سخت باشه باید نوشت حتی اگه چشمه های وجودت خشک باشند باید نوشت چون اگه ننویسی باید تو حضورت شک کرد باید نوشت حتی اگه خسته باشی باید به خودت ثابت کنی هنوز ارزش داری باید بندهایی که به خودت وصل کردی را آزاد کنی و در حالی که رها هستی بنویسی باید بیاد بیار که نوشتنه که به تو زندگی میبخشه دلم میخواد بیاد بیارم دقیقا چه لحظه ای بود که نوشتنو رها کردم دلم میخواد بیاد بیارم چه چیزی را جایگزین عشقم کردم و کی به عشق مقدسم خیانت کردم باید بیارم لحظه ای را که اسیر روزمره گی زندگی شدم من تو دادگاه وجودم محکومم .
دوباره به شیراز برگشتم تو این هفته ای که نبودم انگار زمان متوقف شده بود و همهء سنگینی زندگی انتظار منو میکشید تو هفته ای که نبودم انگار از بار مشکلات آزاد بودم و رها , تو گوشه ای از دنیا در حال پرواز بودم همه چیز انتظار منو میکشید و هیچ چیز نسبت به گذشته تغییری نکرده بود باید فارغ از مشکلام دوباره تحلیل فیلم را شروع کنم دوباره شروع کنم به کار کردن باید زندگیمو تغییر بدم
نوشته بودم دیگه از مرگ نمی نویسم اما انگار مرگ قسمتی از من شده تو همهء قسمتهای زندگیم
دارم احساسش میکنم مرگ تو رویاهام حضور داره
تو کلامم . انگار قسمتی از روزمنو مرگ میسازه . روزهای اول این اتفاق بارها صدای خودمو تو
تلفن میشنیدم که میگفت پدرم فوت کرده این شده بود قسمتی از سلام و احوالپرسی من پشت تلفن .
طرف مقابلم که طبیعتا" یکی از دوستام بود با انرژی شروع کرده بود پر از شادی و انتظار
شوخیهای هر روزهء منو میکشید
و وقتی این خبرو از من میشنید من صدای شکستنشو از پشت خط احساس میکردم سعی میکرد
دوباره به کلیت خودش برگرده اما ممکن نبود. به من تسلیت میگفت و میگفت چقدر از شنیدن
این خبر ناراحته و بعد سعی میکرد هر چه زودتر از من دور بشه . بعد از مدتی دیگه این خبرو
نمیگفتم و میذاشتم دوستم به گفتار عادیش ادامه بده قراری بذاره و بیاد منو ببینه و آگهی مرگ را
پشت در ببینه . الان که فکرشو میکنم میبنم نوشته هام در اینجا هم بوی مرگ را میده و تبدیل به
یک آگهی ترحیمی شده که آدم روی دیوار میبینه . عجیبه با وجودی که خواننده ها تو را
نمیشناسند با تو اظهار همدردی میکنند و کلام اونها به تو آرامش میده و تو بدون اینکه اونها را
بشناسی نسبت بهشون احساس عشق و محبت میکنی و با روشنی بیشتری میتونی به دنیا نگاه کنی .
گاهی یکی از خواننده هات میگه با خوندن کلامت برای دردت اشک ریخته و بیاد پدر خودش
افتاده گاهی میشنوی که یکی از اونها پدرشو در بچگی از دست داده و تو قسمتی از درد خودتو
فراموش میکنی ودرد اونو احساس میکنی . با خودت میگی هنوز آدمها پراحساسند و میشه به
آینده امیدواربود . تو همیشه به این اعتفاد داشتی که عشق پر قدرت ترین اسلحه است و حتی
سنگ را هم خرد میکنه و آرزو میکنی سنگهایی که مملکتتو به نابودی کشیده خرد بشند .
که بودم که شدم که میشوم آیا منی وجود دارد که تعریف کنندهء تمام زمانهای من باشد آیا میان اینهمه همه منهای غمگین من شادی هم وجود دارد منی که از زندگی لذت ببره شاید گوشه ای از بچگی , زمانی که بمبارانی نبود زمانی که ترس فراموش شده بود در پاکی بچگی شادی ای در من وجود داشت اما نمیدانم منی که شادی کودکی را تجربه کرده بود در کدام قسمت روح من پنهان شده به اتاقم نگاه میکنم که شاید شادی را در اتاقم ببینم تصویر شاملو شعر زیبایش اشک رازیست لبخند راضیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود تصویر فروغ این منم زنی در آستانهء فصلی سرد وودی آلن هدایت نقاشیهایی که همه چشمهاشون بستند کتابهام فیلمهام تلویزیونم کتابخونه و تو طبقه ای از کتابخونم انواع فهوه و چای لیوانهایی با شکلهای مختلف .
چه اتاق شلوغی دارم همه چیز پراکنده درست مثل ذهنم . نمیدونم ذهنمه که باعث شده اتاقم به این شکل در بیاد یا ....
هنوز خستم و نمیدونم چرا خستم بدون هیچ هدفی مینویسم نوشته ای که باید شکل بگیره و ذهنمو رها کنه . دوباره شروع کردم به فیلم نامه نوشتن تبدیل رمانی که در کلیت خودش کامل و حاضر نیست تبدیل به فیلم بشه رمانی ذهنی که استادای فیلم نامه نویسی میگن قابل تبدیل به فیلمنامه نیست . اما من سکوت و فضاهای خالی تو رمان را دوست دارم ذهنیت سورئال شخصیت اصلی که باید دیوانگیش با عقل حاکم بر جامعه تطبیق بده انتظار آدمهایی که در حال زندگی هستند او را درک کنند درک کنند چرا زمان براش متوقفه و همه چیز از یک لحظهء احمقانه متوقف شده و به جلو نمیره رمان با این جمله ساده شروع میشه شوهرم ناپدید شد . چجوری میشه این توقف زمانی را به فیلم تبدیل کنم نمیدونم