دوباره بودنم را معنایی دوباره میخواهم تا شاید بتوانم بودنم را درک کنم
دوباره شروع به نوشتن میکنم در حالی که ناتوان از نوشتنم 16 روز گذشته و میل نوشتندر من کشته شده شروع به نوشن میکنم تا شاید بتونم رنج بودنم را تحمل کنم رنجی که در تمام نقاط وجودم پنهان شده اند و من نمیدانم که باید کدام نقطه را ترمیم کنم به گذشته برمیگردم به اولین شبی که مرگ را باور نکردم به شبی که تا صبح بیدار ماندم صبحی به رنگ مرگ انتظار مرا میکشید قدم به سردخانه گذاشتم اما باز هم مرگ را باور نکردم به خوابگاه مردگان آمدم اما مرگ باور کردنی نیست میدانم بعد از نوشتهء امروز تا مدتها در مورد مرگ نمینویسم نمینویسم تا شاید حضورش را فراموش کنم
همه چیز تموم شد چه ساده تموم شد درست لحظه ای که داشت امیدی در تو زنده میشد
مرگ اومد و همه چیز با خودش برد نمیخوام باورش کنم مینویسمش شاید واقعیت خودشو از دست بده این جمله را بارها شنیدم که نویسنده ها دروغ میگند و واقعیتو تغییر میدن من مینویسم پدرم فوت کرد شاید واقعیت تغییر کنه شاید بیشتر از چند قطره اشک نریختم چون از بچگی یاد گرفته بودم که مردها گریه نمیکنند . از مرگ پدرم درست 8 ساعت میگذره و من اینجا دارم مینویسم دارم مرگومینویسم ولی آیا مرگ نوشتنیه آیا با نوشتن غمی که وجودمو فرا گرفته از من جدا میشه نمیدونم هنوز شوکه ام میذارم کلمات خود بخود نوشته بشند گاهی کلمات از افکارم جلو میفتند و خودشون واقعیتی تازه از وجودم را کشف میکنند .
قسمتی از وجود من بنه ابدیت پیوست و من دیگه هیچوقت نمیتونم دوباره ببینمش 10 روز پیش وقتی پدرمو به بیمارستان آوردم میدونستم که رفتنیه همهء ما میدونستیم من مادرم و برادرام الان 3 ماه است که میدونیم ولی هیچوقت به صدای بلند نمیگفتیمش میگفتیم شاید اگه بیانش نکنیم هیچوقت به واقعیت تبدیل نمیشه اما امروز دوباره برامون باور نکردنیه آخرینبار دیشب پدرمو دیدم وضعیتش مثل شبهای قبل بود ساعت 1 شب بود که ترکش کردم البته مدتها بود که حضور هیچ کس را نمیفهمید مثل شبهای دیگه بود . قرار بود امشب تا صبح پیشش باشم . عصر بود که با صدای گریه مادرم بوی مرگ همهء خانه را فرا گرفت من خوابیده بودمو در خواب پدرمو میدیدم که دوباره پشت ماشینش نشسته عحیب اینجا بود که داشت منو برای دیدن خودش به بیمارستان میبرد به بیمارستان که رسیدیم زمین داشت دهن باز میکرد و پدرمو درون خودش میبرد با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم پدرم خبر مرگ خودشو به من داده بود و من صدای مادرمو میشنیدم که میگفت پدرت حالش خیلی بده میخواست منو برای خبر آماده کنه در حالی که من مرگو با تمام وجودم حس کرده بودم همه چیز تموم شد و من میدونم که برای مدتها خاموش خواهم بود و با صدای مرگ سخن میگم
امروز به گذشته برمیگردم البته گذشته نزدیک و در مورد تجربه ای که تو کلاس بازیگری استاد هادی کمالی مقدم و مینا بزرگمهر داشتمو براتون مینویسم
خیلی سخته نوشتن در مورد چیزی که ......
ادامه مطلب ...تا صبح بیدار بودن کنار بیمار چه معنایی داره . ذره ذره آب شدن پدرت جلو چشمات چه معنایی داره من چه احساسی دارم پدرم که همهء سلولهای عصب مغزش از بین رفته چه احساسی داره
چرا زندگی به این شکلا که هست هست . سختیها میگذره این جمله را بارها شنیدی ولی آیا حقیقتی هم تو این جمله هست وقتی همه انتظار پایانو میکشند اصلا چرا باید شروع کرد بودن ما در این دنیا برای چیه آیا برای رنج کشیدنو دیدن رنج دیگرونه
ادامه مطلب ...نمیدونم آیا این دیوونگیه که آدم جایی بین سردخونه و بخش عمومی بیمارستان در بین کاشیهای مربعی شکل اونجا شروع به رقصیدن کنه ساعت 5:30 صبح بود که من این دیوونگی را انجام دادم الان 3 روزه که این وبلاگو زدم ولی هنوز مطلبی را که تو وبلاگم نذاشتم ( این مطلبو 3 روز پیش تو بیمارستان نوشتم) نمیدونم این جمله که 3 روزه وبلاگمو زدم اما هنوز هیچ یادداشتی تو اون نیست را کی در وبلاگم مینویسم ساعت 5:50 صبحه و من منتظر روی صندلی بیمارستان نشستم .