من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

مرداب

گندیده ام  

        

          در میان مردابی از افکار پوسیده 

 

میدانی گندیدن  

 

       چه احساسی دارد  

 

تو تنها برگی هستی  

 

      در مردابی بی انتها  

 

که هر روز نظاره گر گندیدن مرداب هستی  

 

                    و صدایی جز آواز وزقها نمیشنوی  

 

همه جا را بوی تعفن  

 

                       فرا گرفته و تنها آرزویت اینست  

 

که به ته مرداب فرو میرفتی و دیگر هیچ چیز را حس نمیکردی

آنجلا(۲)

هر گاه که به خواب میرفتم در او بیدار میشدم , انگار رویاهایم دروازه ای بودند برای ورود به دنیای او  و دیدن حقیقت وجودش . او نیازهایش متفاوت از من بود و  هر بار که در او بیدار میشدم بدنش بوی بدن ایزابل را میداد بارها میشد که از دریچهء چشم آنجلا بدن برهنهء ایزابل را تماشا میکردم آیا همهء اینها زاییدهء خیالات من بود . او بدن ایزابل را نوازش میکرد و احساسی ناشناخته در من بوجود می آمد نمیدانم چرا این خوابها اینقدر حقیقی بود و چرا آنها را در بیداری بیاد داشتم درست انگار که آنها را زندگی کرده باشم آیا در ناخودآگاه وجودم هوسی محکوم وجود داشت . ایزابل خدمتکار آنها بود که خود دوست پسری داشت و آنجلا کسی که در رویا من در درون او بودم در خانواده ای عجیب تر از من زندگی میکرد پدر و مادری دائم الخمر و یک برادر و 2 خواهر بزرگتر . او هم مثل من کوچکترین فرزند خانواده بود . اولین بار که به  بدن آنجلا قدم گذاشتم گرما و رطوبت شدید آنجا را از طریق بدنش احساس کردم آنها استخری داشتند که بوی گنداب گرفته بود اما انگار هیچکس آن بو را حس نمیکرد با وجود دیوانگی حاکم بر خانه هیچوقت ندیدم که هیچکدام پیش روانپزشک بروند و جایی که من بودم دیوانگی کمتری داشت با این وجود من از 19 سالگی به پیش بیش از 10 روانپزشک رفته بودم هر کدام بیماری جدیدی در من پیدا میکردند ولی هیچکدام درد واقعیم را تشخیص نمیداد . دوقطبی بودن وسواس شدید افسردگی حاد اینها بیماریهایی بود که هر کدام در وجود من میدید  و بدنم میبایست داروهای رنگارنگ آنها  را تحمل میکرد نمیدانم اگر آنجلا پیش آنها میرفت چه تشخیصی می دادند .  

عشق دیوانه وار او به ایزابل را درک نمیکردم آنجلا دختر زیبایی بود و نمیدانم در وجود آن خدمتکار چه میدید که اینگونه او را دیوانه وار دوست میداشت .

آنجلا ( قسمت اول)

دو سال پیش یکروز شبیه روزهای دیگه از خونه بیرون اومدم ؛ آسمان زیبایی بود و اشعه های آفتاب صورتمو نوازش میکرد . داشتم به دانشگاه میرفتم و به این فکر میکردم چرا روز به این زیبایی را باید توی کلاسهای دلگیر دانشگاه سپری کنم . داشتم از خیابون رد میشدم و به چیزهایی فکر میکردم که الان به خاطرم نمونده . به مقابلم نگاه کردم پسربچه ای اونطرف خیابون ایستاده بود و آخرین صحنه ای  که قبل از تصادفم دیدم لبخند اون پسر بچه بود تا حالا به این فکر کردید اگر رویاهایی که در خواب میدیدیم حقیقی بود زندگیمون چه شکلی میشد . بعد از اینکه از کما در اومدم بارها سعی کردم که برای فهمیدن الانم اونروز بطور کامل بیاد بیارم  ؛کارهایی که کرده بودم ؛ جیزهایی که دیده بودم  . شاید بشه گفت الانمو میخواستم در جستجو در گذشته بفهمم . 

بعد از بیدار شدن از کمام دو زندگی داشتم که هر دو حقیقی بود زندگی عادیم که در بیداری میگذشت و زندگی در خوابم که تبدیل شده بود به یک رویای حقیقی رویایی که من زندگی درون دختری دیگه را تجربه کردم ؛ دختری به اسم آنجلا .  

بعد از تصادف یک هفته بیهوش بودم و دکترها زنده موندنمو یک معجزه میدونستند . نمیدونم تو اون یک هفته روحم به کجاها سفر کرده بود اما بعد از بهوش اومدن آخرین چیزی که بیاد میاوردم لبخند پسربچه بود بعد از اینکه چشمهامو باز کردم چشمهای مادرم را دیدم که پر از اشک شده بود گرمای دستهای مادرمو حس کردم و بهش لبخند زدم کم کم درد را در سراسر بدنم احساس میکردم اما نمیخواستم مادرم درد را در چهره ام ببینه  

اون شب وقتی بخواب رفتم تو یک جای ناآشنا بیدار شدم تو یک جنگل سرسبز رطوبت هوا بالا بود صدایی از پشت درختها میومد که اسم آنجلا را فریاد میزد بطرف صدا دویدم دختری را دیدم برنزه با چشمهای سیاه بطرفش رفتم و اونو بوسیدم نمیفهمیدم چه اتفاقی در حال افتادنه و من چرا دارم یک دختر دیگه را میبوسم وقتی لبهام از لبهای اون جدا شد دیدم اون دختر داره با زبانی به غیر از فارسی با من حرف میزنه . از خواب بیدا ر شدم و پرستارو دیدم که داره مایعی را در سرمم تزریق میکنه  

- مادرم کجاست  

- من اینجام عزیزم چیزی شده  

ساکت شده بودم نمیدونستم چی به مادرم بگم  

- تشنم  

...... 

نوشتن رمان

من خودمو یک نویسنده میدونم گرچه هنوز کتابی ننوشتم امشب میخوام اولین رمانمو در اینجا بنویسم رمانی در مورد یک زن . همیشه زنها برام شگفت انگیز بودند و دوست داشتم اونارو بشناسم . شاید دلیل این تمایل علاقه ای بوده که از بچگی به رمان داشتم رمانهایی که اکثرا" در مورد زنها نوشته شده . عجیبه اکثر نویسنده های مرد معروف در مورد زنها مینویسند و هر زن نویسنده ای هم باز در مورد زنها مینویسه چه شگفتی ای در زنها وجود داره . آیا در مردها هم شگفتی ای وجود داره .

کلمات

کلمات , کلمات , کلمات , چیزی هست که برای لمس روحت به تکرارشون نیاز دارم نمیدونم چقدر این کلمات واقعیند . کدام قسمت از وجودتو لمس میکنند . چشمامو میبندم و به سکوتت گوش میدم با باز کردن چشمها میبینم که دیوارها برداشته شدند و من تو دشتی وسیع روی تپه ای بلند نشستم و تو  همراه با وزش باد میرقصی و از من دور میشی ناگهان همه چیز سیاه میشه و من در خلا سقوط میکنم . من پشت میز نشستم و احساس نابودن میکنم احساس میکنم جایی در گذشته گم شدم و فقط تو میتونی راهو به من نشون بدی لخظه ای بعد خودمو در هزارتویی میبینم که همه راهاش بهم شبیه و من باید تو را پیدا کنم . دستمو دراز میکنم همه چیز سیاه میشه تاریکی مطلق . با لمس فضا سعی میکنم راهمو پیدا کنم اما چیزی برای پیدا کردن نیست خسته ام روی زمین دراز میکشم و آماده ام که مرگمو بپذیرم , اما این رویای بیش نیست در اتاقم بیدار میشم و میفهمم که هنوز محکوم به زندگیم