من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

آنجلا

در شهری که من در آن زندگی میکنم هر روز اتفاقات عجیبی میفتد .  یکروز که  به پارک رفته بودم زنی داشت از درختی  بالا میرفت زن  بر روی یک شاخه ی درخت نشست و شروع کرد به آواز خواندن از همان آوازهای قدیمی که دختر بچه ها میخوانند

  و مردم زیر درخت جمع شدند و به آوازاو گوش دادند فریاد  پیرمردی آواز او را قطع کرد : آنجلا  , آنجلا .

زن با شنیدن  صدا از درخت پایین آمد و شروع کرد به دویدن به سمت پیرمرد , اتفاق عجیبی افتاد ,زن به شکل بچگی من در اومده بود اما اسم من که آنجلا نبود . این احساس راداشتم که پیرمرد را میشناسم  آیا او پدربزرگی بود که هرگز ندیده بودم . اما چرا مرا صدا نمیزد و نمیگفت سارا سارا  به سمتش دویدم اما قبل از رسیدن به او از خواب پریدم

من  در شهری زندگی میکنم که هر روز در آن  اتفاقهای عجیبی میفتد و هم من خوابهای عجیبی میبینم  شبیه همان که تعریف کردم , برای من همیشه خوابها حقیقیتر از اتفاقهایی هستند که در واقعیت روزهای یکشکل زندگیم  میفتد آیا خوابهای من حقیقی ترند یا خیابانهای یک شکل و ماشینهای یک شکل که آدمهای یک شکل را به سر کار میبرند در رویاهای من همه چیز سبز است  و همیشه درختی هست که زنی بر روی آن نشسته باشد و آواز بخواند این بار زن خواب من اسمی داشت تازه شبیه من بود و من باید او را پیدا میکردم من به دنبال پیدا کردن خوابم از خانه بیرون رفتم  یکی از لذتهای کوچک زندگی من در این شهر عجیب پیدا کردن منظره خوابهایم است و این منظره پارکی بود که هر روز از کنارش رد میشدم و هیچوقت داخلش نمیشدم آخر من در دنیای واقعی  , که در آن رویا نبود انسانی بودم شبیه همه  , که هر روز به کاری تکراری مشغول بود پس اینبار به داخل  پارک رفتم و تک درخت خوابم را دیدم  . از  روی منظره صندلی ای که روی آن نشته بودم تک درخت به من خندید  , ساعت 10 صبح بود و غیر از منو تک درخت و چند پیرمرد و پیرزن کسی در پارک نبود دوست داشتم از درخت بالا بروم و شروع کنم به آواز خواندن کنم همان آوازی که در خوابم بود به سمت درخت رفتم و تنهایی درخت را احساس کردم  , میخواستم با لمس کردنش به دنیای درونش بروم احساس عجیبی داشتم  نمیتوانم توصیفش کنم صدای آواز زن در گوشم طنین انداز شد.

همه شب

همه روز

فرشتگان مراقب منند

بخواب فرزندم  

 کلمه ء حکاکی شده ء انجلا بر روی درخت , دستم را لمس کرد

آیا من خاطرهء کودکی دختری دیگر را در خواب دیده بودم

روزهای دیگر همچنان از کنار پارک رد میشدم اما چون دیگر خوابی ندیده بودم به داخلش نمیرفتم و در عوض به سر کار میرفتم کاری خسته کننده ماشینی . رویایی که دیده بودم پنهان ازدید من به زندگیش ادامه میداد رویایی که  شبیه رویاهای گذشته من نبود . همانهایی که با دیدن فیلمی یا خواندن داستانی ادامه اش در رویای من شکل میگرفت این روزها نه فیلمی میدیدم , نه کتابی میخواندم بلکه هر روز به سر کار میرفتم  کاری خسته کننده , ماشینی  با رییسی بداخلاق که شبها رویایی نداشت شاید آخرین خوابی که دیده بود در بچگیش بود که هنوز ماشین نشده بود  او رییس کارخانه ای بود که آدمهایی ماشینی میساخت برای کار در کارخانه , شبیه همانهایی که همکار من بودند و هیچ زنی به غیر از من در میانشان نبود و من برایشان شبیه عروسکی بودم که  با اعداد کار میکرد و در دنیا آنها, کسی با عروسکها حرف نمیزد و من عددها را با خود به خانه میبردم عددها نمیگذاشتند من کتاب بخوانم عددها مانع فیلم دیدن من میشدند  . فکر میکردم دنیا با من  قصد شوخی  دارد , آخر سالهایی نه چندان دورمن خیالپردازی مشهور بودم واکنون اسیر اعداد شده بودم که روز و شب  در ذهنم رژه می رفتند دنیای عجیبیست . خوابی که من دیدم اولین خوابی بود که بعد از یکسال از رفتنم به سر کار میدیدم آخر آدمهایی یک شکل که هر روز در یک ساعت خاص به سر کار میرفتند  و در یکزمان هم خارج میشدند که رویایی ایجاد نمیکند و شنیدن  صحبتهایشان که همیشه در مورد سکس بود یا   فوتبال  هم یاعث نمیشد که من خیالپردازی کنم .

مانده بودم که این خواب ازکجا آمده  خوابی که سالهای دور شبیه آنرا دیده بودم اما هیچوقت زن خواب من اسمی نداشت .

میبینید من  در چه شهر عجیبی زندگی میکنم . شهری که تفاوتی بین آدمها و ماشینها نیست همه به یک شکل بدون هیچ احساسی .

شهری با حاکمیت پول بر زندگی .  

و من از روزدوباره  خواب دیدنم فقط به آنجلا فکر میکردم و تک درخت , تک درختی که تنهاییش را با من در میان گذاشته بود و

آنجلا که  خاطره  بچگیش را خواب دیده بودم .  نمیدانستم در بزرگ شدنش به چه شکلی درآمده و آیا اصلا" بزرگ شده دوست داشتم این شهر ماشینی را پشت سر میگذاشتم و به جایی میرسیدم که آنجلا در آن  زندگی میکرد.  در یکی  از روزهای مرخصیم به همان پارک رفتم و به  تک درخت تنها تکیه دادم خواب چشمانم را بست و من  در بیدار شدنم در جنگلی بودم جادویی که  کسی در آن آنجلا را صدا میزد . من بی اختیار از خودم به سمت صدا رفتم انگاردر بدنی بودم که متعلق به من نبود و داشت مرا با خود به سمت صدا میبرد و صدایی درون من گفت ایزابل و زنی با موهای طلایی در جلو چشمانم ظاهر شد موهایش  همچون آبشاری رها بودند ایزابل به سمت من  یا آنجلا خم شد  و من گرمی لبهایش را احساس کردم موهای لطیفش صورتم را نوازش کرد و دستانم دور اون حلقه شد .  من در خاطره ا ی دیگر از آنجلا بیدار شده بودم .

    

 خدایا من زنی را بوسیده بودم یا شاید بهتر بود بگویم من خاطره ی بوسیدن زنی را که نمیشناختم و ندیده بودم با خود داشتم فردای آن روز  که به اداره رفتم عددها و ماشینها هم نمیتوانستند مانع از خیالپردازی من شوند میدانستم که  اگر در زمان دانته زندگی میکردم  طبقه ء آخر جهنم پذیرای من بود , دوست داشتم فکر کنم که ذهنم برای حمله به یکنواختی روزهایم , این رویاها را ساخته بود , اما احساس آن بوسه آنچنان قوی بود که این فکر همچون  برگی پاییزی فرو ریخت . من عاشق شده بودم  و آن تک درخت میعادگاه معشوقی بود که هرگز ندیده بودم آن تک درخت مرا مثل آلیس به  سرزمین عجایب میبرد , آخرین کسی را که دوست داشتم  پیتر بود و آنهم به سالهای دور دانشگاه بازمیگشت - زمانی که من هنوز خواب میدیدم - وهمراه  با پایان دانشگاه آن رابطه هم به پایان خود رسید  و حالا با  بوسه ای که  به من تعلق نداشت  همه ی گذشته زنده شده بود ,  هوس بوسیده شدن آنقدر در من قوی شده بود که  حتی حاضر بودم رییس بداخلاقم که آن روز  کمی قهوه بر روی کراوات زرد رنگش ریخته شده بود را هم ببوسم . امروز دوست داشتم هر کسی را که در جلوم ظاهر میشد ببوسم  , شاید بوسه های من این مردهای ماشینی را به انسان تبدیل میکرد وقتی کارم تمام شد عددها در اداره ماندند و من در حرکت یک شکل آدمهایی  که از سر کار میآمدند  فیلم مترو پلیس را دیدم که خاطره ی دیدنش همراه با بوسه هایی بود که از پیتر میگرفتم در زمانی که قسمتی از زندگی روشنفکری ما  دیدن فیلمهای صامت بود و من نیاز داشتم با دوباره دیدنشان خاطرهء بوسه ها و عشقی که در آن بوسه ها بود را  زنده کنم .

 چقدر لذت بخش بود ,  دیدن فیلم مترو پولیس در شهر ماشینی عجیب من . به آپارتمانم برگشتم و تنهایی آپارتمان مثل هر شب  انتظارم را  میکشید دوباره  حس کتاب خواندن پیدا کرده بودم که با وسوسه دیدن فیلم های صامت ادغام میشد .

 گاهی انتخاب میان دو لذت فراموش شده سخت است اما این بار آسان بود  و فیلمهای صامت میخواستند خاطره بوسیده شدنم را دوباره زنده کنند به ویدئو کلوپی که در همان نزدیکی بود رفتم همیشه یک لحظه ء خاص در زندگی انسان هست که با تمام لحظات قبل و بعد از خود  متفاوت است و این لحظه برای من زمانی بود که به ویدئو کلوب رفتم و ایزابل را دیدم موهایش را بسته بود اما هنوز همان نگاه آبی خود را داشت و من مات و مبهوت و در سکوت موهای بسته شدهء طلایی او را نگاه میکردم و وقتی از من پرسید چه فیلمی میخواهم صدایی از درونم گفت فیلمهای صامت ایزابل . کتابی را که در دست داشت به زمین گذاشت و من در چشمان آبیش تعجب را میدیدم صدایش را شنیدم که میگفت من چهره ها را فراموش نمیکنم اما شما را بیاد نمی آورم پس واقعا" اسمش همان ایزابل بود حس میکردم در حال خیانت

کردن به آنجلا هستم نمیدانستم چگونه به او بگویم که او را در خواب دیدم .گفتم یکی از همسایه هایم شما  را به من معرفی کرد و اسمتان را به من گفت من در واحد شماره 13 آپارتمان امپایر زندگی میکنم

 گفت :حتما خانم ساندرز را میگویید زیاد به اینجا می آید

تازه به یاد آوردم که من هیچکدام از ساکنان آپارتمانی که در آن زندگی میکنم را نمیشناسم به غیر از سرایه دار پیر آن .

ایزابل مرا به سمتی هدایت کرد و گفت فیلمهای صامت آنطرف هستند اما اینروزها کسی این فیلمها را نگاه نمیکند به سمت قفسه ای که گفته بود رفتم صدای تپش قلبم را میشنیدم  دو فیلم را انتخاب کردم دن خوان با بازی جان باریمور و داغ ننگ ساخته ویکتور شوستروم و بازی لیلیان گیش .

پس زندگی من در یک ویدئو کلوب عوض شد

هوس دیدن فیلمهای صامت خوابم را به واقعیت روزم پیوند داده بود . دوست داشتم ایزابل را میبوسیدم آنهم در حال تماشای فیلمی صامت- چه زندگی عجیبی - میدانستم که دیگر نمیتوانم بیش از این  فضای ماشینی کارم را تحمل کنم نیاز داشتم کنار ایزابل باشم و وقتی دوباره نگاهم در نگاه ایزابل یکی شد صدایی شنیدم شبیه صدای خودم که میگفت من خیلی وقتی نیست که به اینجا آمده ام و دنبال کار میگردم شما اینجا به کسی نیاز ندارید و

این شروع زندگی جدیدم بود زندگی ای شبیه رویا در شهری ماشینی .

فردای آنروز از کارم استعفا دادم و به پارک رفتم از تک درخت بالا رفتم و بر روی همان شاخه نشستم و شروع کردم به آواز خواندن , همان آواز کودکانه و انتظار پیرمرد را کشیدم تا بسویش بدوم و در آغوشش بگیرم و ببوسمش , پیرمردی که شاید پدر بزرگم بود پدربزرگی که هیچگاه ندیده بودم  .

پایان

 شهریور 1391

ابوذر نیمروزی

نظرات 1 + ارسال نظر
سوگل یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 02:08 ق.ظ http://Www.blogso.blogsky.com


طولانی بود فقط تا نصفش خوندم احتمالا بدگردم ادامه رو بخونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد