من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

امکان آشنایی

نویسنده ها موجودات جالبی هستند و بیشتر با امکان خوشبختی زندگی میکنند چون میدونند خود خوشبختی وجود نداره و انسانها فقط بخاطر امکان خوشبختی زندگی میکنند . اکثر اونها هیچوقت زندگی را کامل تجربه نمی کنند بلکه همیشه قسمتی از زندگی را تجربه میکنند و قسمتی دیگر را در خلوت تنهاییشون می نویسند آدمهایی را میبینند که حس دوست داشتن را در درونشون زنده میکنند اما به اونها نزدیک نمیشند بلکه امکان عاشق شدن را می نویسند و اگر کسی به آنها نزدیک میشه هیچوقت نمیتونه اون نویسنده را بشناسه و بفهمه کدام قسمت از حرفهاش واقعیه و کدام به خاطر زیبایی واژه ها گفته شده نویسنده ها همیشه در دنیای امکانها زندگی میکنند امکان کار کردن امکان ارتباط اجتماعی امکان عاشق شدن و از همه جالبتر امکان از خانه خارج شدن.

 چند مدت پیش یک اتفاق جالب برام افتاد و با دختری آشنا شدم و اما جریان آشنایی

در کلوب

اون برای فریادش نوشته بود اینجا کسی نیست

براش نوشتم من هستم اما تو دنبال من نمیگردی

و چون اون انسانی نرمال , اما تنها بود پیغام گذاشت یعنی چی , میای یاهو

و من هم مثل همیشه امکان آشنایی را جذاب دیدم اما اینبار این امکان را به اون دخترم گفتم

یکی از جمله هایی که بهش گفتم این بود ( تو الان برام شخصیت جذابی داری ولی اگه ما بیشتر آشنا بشیم این امکان یک رابطه لذت بخش از بین میره چون همدیگر را میشناسیم و دیگه برای هم جذاب نیستیم و چون یک انسان معمولی اما تنها بود گفت من نمیفهمم تو چی میگی و من باز هم از امکانهای زندگی براش صحبت کردم و گفتم آدمها وقتی همدیگرو بیشتر میشناسند معمولا از جذابیتشون کم میشه و دیر یا زود ارتباطشون به پایان میرسه  اون باز گفت چرا ومن برای کوتاه کردن بحث گفتم من به آدمهای دنیا بدبینم  اون باز هم نفهمید

چرا من این حرفها را میزنم

نمیدونم چرا اصرار داشت ما بیشتر با هم آشنا بشیم و حتی از این مرحله ء پیش آشنایی هم داشت لذت میبرد و حرفهایی را که نمیفهمید را دوست داشت . چون داشت چت خستم میکرد بهش شماره دادم و اون شروع به چیزی شبیه ناز کردن و من خیلی راحت ازش خداحافظی کردم و از چت اومدم بیرون و 30 ثانیه بعد اون زنگ زد ازش پرسیدم خوب برای چی زنگ زدی

گفت : آخه من ازت خداحافظی نکرده بودم

اما من دوباره حس حرف زدنم گل کرد و کمی باهش حرف زدم و از رفتاری که باهش داشتم عذر خواهی کردم

و بعد من شروع کردم به گفتن اینکه اگر ما همدیگرو ببینیم از هم خوشمون نمیاد و اون باز چرای معروف را گفت و من دوباره از امکانها صحبت کردم

اونروز یک حس بازیگوشی خاص داشتم از اونهایی که هر از گاهی پیدا میشند

اما در نهایت قصه فردای اونروز رابطه را بطور کامل قطع کردم فقط به خاطر اینکه اون دختر زیادی اس ام اس می داد زیادی زنگ میزد و زیادی میخواست وابسته به فردی باشه و من همونجور که ابتدا بهش گفتم  اون فرد نبودم  ؟!  

الان تنها چیزی که برام سئواله اینه که چرا اصلا من همچین گفتگویی را با اون  آغاز کردم ؟؟؟

...............?

همه چیز برایم بی معنا شده , نیاز به کسی دارم که زندگی را برایم معنا کند

به بیرون میروم . آدمها در حال انجام کاریست که آدمها انجام میدهند و من مثل همیشه فقط ناظر هستم و چیزی از آن نمیفهمم صدای بوق ماشینها در گوشم میپیچد غرق در فکر نکردن خود هستم راننده بر سر کسی داد میزند و دوباره صدای بوق من به کجا میخواهم بروم آیا جایی هست که پذیرای من باشد و در آنجا احساس کنم بیگانه نیستم پولی مچاله شده را به راننده میدهم پیاده میشوم کاش پیاده شدن از زندگی هم به همین راحتی بود . قسمتی از روزم ناپدید شده و این برای من عادیست , بیاد نمی آورم پیاده به کجا رفته ام و چه چیز دیدم و این اهمیتی ندارد . فکر میکنم تنها کسی باشم که بدون الکل مست میشوم و قسمتی از روزم را به یاد نمی آورم دوباره سوار تاکسی میشم از کجا برگشته ام را نمی دانم مهم رفتن و برگشتن است از کجا و به کجا مهم نیست . قسمتهای زیادی از زندگی هست که مهم نیست و برای من تقریبا" تمام زندگی . یکی از فیلمهای گدار در دستگاه میگذارم تعظیلات آخر هفته . صدای آنرا تا به آخر میبرم تا بوقها همچنان در گوشم به صدا در آیند . کاش میشد شبیه گدار فیلم ساخت و به همه چیز فحش داد . هر چه انسان تنفرش از زندگی بیشتر شود عشقش هم به گدار بیشتر میشود . این آنارشیست دوست داشتنی دوران ما .

دایره آزادی

اینجا آزادی فراوان است . مردها وزنان را مبینم که آزادی در بغل , راه می روند و آزادی را سپاس می گویند . چه زیباست زندگی در این آزادی . دخترها میبینم که کمی از موهایشان از زیر آزادیشان بیرون زده و هوا را تنفس میکند . گاهی دختری را میبینم که از تنفس آزادی خسته شده و آزادیش را رنگ کرده  و در پی نگاهیست که مردان معصوم سرزمین آزادی به برجستگیهای بدن او میکنند وهمیشه مردانی هستند که با نگاه عاشقانه , دختری را هدایت کنند و به بهشت وعده داده شده ببرند و وقتی آن دختر از بهشت برمیگردد آزادیش پر از عشق شده .  و آن دختر آزادیش را می دوزد و وقتی مردی با اسب سپید در خانه اش را میزند , آزادیش را تقدیم به او میکند و آنگاه مرد به بهشت میبرد  و دایره عشقو آزادی ادامه پیدا میکند. مرد خدای مسجد محله ما , دختران زیادی را به بهشت هدایت کرده . به کودکیم فکر میکنم همیشه دیوار آزادی , ما پسران را از دختران جدا میکرد و هرکدام در سمتی از دیوار بزرگ میشد . در حیرتم که اینهمه مدت , چگونه این همه آزادی تنفس کرده ام . به درستی که باید ما حاکمان جهان باشیم و به جهانیان آزادی را یاد بدهیم . وقتی به مدرسه میرفتیم به ما آزادی هدیه میدادند . آزادیمان را بغل میکردیم و به خانه می آوردیم و آنرا بر روی دیوار اتاقمان قاب میگرفتیم . چقدر زیباست زندگی در آزادی . من از نسل  آژیر قرمزوسفید هستم . چشمهایم را میبستم در انتظار پایان آزادی بمبها میماندم. من کودکی نادان بودم کودکی , همیشه در انتظار .

معلما با آیه های قرآن , آزادی و انتخاب را برایم معنا میکردند . از نگاه به نامحرم میگفتند و ... اینجا خودم را سانسور میکنم , چه واژه غیر آشنایی –سانسور-

 در دانشگاه همه با عشق واحد وصیت نامه میگرفتند و تنظیم خانواده . تلویزیون برنامه اخلاق در خانواده نشان میداد آه که چقدر آن روحانی اخلاق دخترانمان را  در خلوتش به بهشت هدایت کرد تا ریا نشود. راننده های تاکسی را میبینم که شکر آزادی میگویند و کرایه آزادی را از من میگیرند , چه مردمان مهربانی

آخر این همه آزادی را چگونه میشود تنفس کرد . در دنیای دیگه میوه های بهشت آزادی به ما وعده داده شده , حوریهای آزادی و قلمانهای آزادی .

چقدر زیباست زندگی در سرزمین من . دختران شاعری را میبینم که دوست دارند آزادی را کنار بزنند و در زیر باران برقصند بدون ترس از اینکه نگاههای پاک و معصوم مردان سرزمین من  آنها را به بهشت هدایت نکند . گاهی جوانان سرزمین من بیشتر در زمان انتخابات به خیابانها میروند و استبداد را طلب میکنند هر چه باشد سخت است تنفس این همه آزادی و مجریان آزادی , جوانان گمراه شده را  در آغوش میگیرند و به اتاقکی میبرند و به آنها درس آزادی میدهند آنجا فرقی نمیکند که تو پسر باشی یا دختر , بهشت وعده داده شده در انتظار توست با ساندیسهای آزادی  . آیندگان به ما افتخار خواهند کرد همچون ما که به گذشتگان افتخار میکنیم و دایره آزادی ادامه دارد در سرزمین پرشکوه من .

آه چقدر مردمان با غیرتت را من دوست دارم ایران من .

داستان شاید عاشقانه ی آقای الف و خانم ف

داستان ما بعدالظهر یک روز بهاری آغاز میشه امکان اینکه این داستان هنوزم ادامه داشته باشه هست .

آقای الف یکی از لباسهاشو انتخاب کرد , اینبار لباس پوشیدن او کمی بیشتر از همیشه  طول کشید , هرچه باشه اون میخواست به یک قرار مهم بره که شاید زندگیشو عوض کنه . عطر کلاسیکی با رایحهء ملایمی به خودش زد و حرکتش را به سمت جایی که باید میرفت آغاز کرد او هنوز نمیدونست که میخواد داستانی بنویسه یا قهرمان داستان کسی دیگه باشه آقای الف آدمی بود که در برابر موفقیتها یا شکستها بی تفاوت بود البته بدش نمیومد که این بی تفاوتی تغییری کنه . مطابق پیش بینیش کمی زودتر از زمانی که باید میرسید به محل قرارش رسید البته بایدها برای اون خنده دار بود.

 سعی کرد کسی را که قراره ببینه تصور کنه با وجودی که قبلا با خانم ف حرف زده بود ولی هنوز نمیدونست انتظار چه چیزی را باید بکشه ؟

آقای الف و خانم ف سر میز یک کافی شاپ که قراره چند ماه دیگه بسته بشه نشستند با وجودی که اولین بار هست که همدیگرو میبینند به هم اعتماد دارند و هر کدام تو حرکات نفر مقابل به دنبال چیزی هستند که باعث این دیدار شده شکل عجیب یک تابلو نقاشی  بر دیوار کافی شاپ قسمتی از حرفهای اونها را تشکیل میده و اصغر فرهادی که این روزها باب بحث کردنه قسمتی دیگر را

 موبایل خانم ف  به صدا در میاد آقای الف از فرصت استفاده میکنه و به چشمهای خانم ف نگاه میکنه سعی میکنه نگاه خانم ف را بشناسه شاید اگه خانم ف شکل نگاهش فرق میکرد این آخرین دیدار اونها بود و هیچ داستانی بین اونها شکل نمیگرفت اما نگاه خانم ف در نظر آقای ف یک نگاه بازیگوش بود که هر لحظه میشد حس جدیدی را تو اون کشف کرد تلفن خانم ف تموم شد آقای الف کمی دست پاچه شده بود شاید بخاطر چیزی بود که در نگاه خانم ف بود نگاهشو به پایین انداخت.

 دوست داشت بفهمه که خانم ف دربارش چی فکر میکنه

زمانی آقای الف به فکر نوشتن داستانی افتاده بود که زن و مرد داستان در حال نوشتن داستان یکسانی در مورد دیداربا کسی بود که

قراره با هم یک زندگی مشترک را تشکیل بدهند  و هر دو در یکزمان برای نوشتن داستانشون به یک کافی شاپ میروند تا بتوانند فضای داستانشونوکه قراره یک کافی شاپ باشه را , درست تصور کنند . وقتی به کافی شاپ میرسند هر کدام دیگری را قهرمان داستانش تصور میکنه و شروع می کنند به نوشتن همدیگه . البته آقای الف هیچوقت این داستان را ننوشت درست مثل خیلی از داستانهای دیگه ای که بهشون فکر کرده بود ولی هیچوقت ننوشته بود. کلا" آقای الف از آغاز بیشتر از پایان خوشش میومد به همین دلیل ایده پرداز خوبی بود ولی هیچوقت این ایده ها به جایی نمیرسوند شاید دلیل اینکه آقای الف از پایانها خوشش نمیومد این بود که پایان براش تداعی کننده ی مرگ بود . مرگی که زیاد شاهدش بود و همیشه وقتی به پایان فکر میکرد قسمتی از ذهنش به سوی مرگ میرفت و به همین دلیل محدود داستانهایی را هم که نوشته بود  با مرگ قهرمان داستان , به پایان رسانده بود.

 شاید اگه آقای الف میخواست این داستان را بنویسه در پایانش خانم ف آقای الف را به قتل میرساند یا اگه خیلی میخواست با قهرمان داستانش مهربان باشه براش یک تنهایی ابدی در اتاقی با یک پنجره در نظرمیگرفت , اما خوشبختانه نویسنده داستان آقای الف نیست و من میخواهم یک پایان خوش برای آقای الف بنویسم .

اما ما ازاینکه چرا خانم ف موافقت کرد که دوباره  با آقای الف به کافی شاپ بیاد هیچ چیزی نمیدونیم احتمالا اگه از خانم ف هم بپرسیم اون هم چیزی نمیدونه به همین دلیل ما به این دلایل که شایدم خیلی جذاب باشند ,  کاری نخواهیم داشت .     

در دیدار دوم شکل قرار گرفتن انگشتهای خانم ف فکر آقای الف را به خودش مشغول کرده بود اینبار اونها به کافی شاپی رفته  بودند که قرار نبود به این زودیها بسته بشه . در این کافی شاپ یک حادثه دوباره تکرار شد و کمی از قهوه ای که گارسون برای خانم ف آورده بود  کنار لیوانش ریخت و شباهت این اتفاق با اتفاقی که تو دیدار اولشون تو کافی شاپی قبلی افتاده بود باعث شد  که اونها حرفی برای گفتن داشته باشند - نکته جالب و مهم این قهوه خوردن اینه که اصلا خانم ف تلخی قهوه را دوست نداره و به خاطر آقای الف دوباره قهوه سفارش داده بود – شوخیهایی که  آقای الف  میکرد باعث خنده ی خانم ف شد و آقای الف این خنده را در چشمهای خانم ف دید  و فکر کرد اگه عکسی از اون چشمها در اون لحظه بگیره چقدر زیبا میشه واین تصور ذهن آقای الف را به خودش مشغول کرد چیزی که آقای الف نمیدونست  دلیل این جذب شدن بود مدتها پیش آقای الف در یک نمایشگاه نقاشی تصویری از زنی دیده بود که چشمهاش میخندیدند و آقای الف مدت زیادی به آن تابلو نگاه کرد  شباهتی که خنده چشمهای درون تابلو با خنده چشمهای خانم ف داشت باعث شد که آقای الف عاشق اون چشمها بشه و با خودش فکر کرد که چقدر خوب میشد اگر با صاحب اون چشمها یک زندگی را تشکیل بده تنبلی ذهنی آقای الف باعث شد که ندونه چرا دوست داره از اون چشمها عکس بگیره و در خانه با نگاه کردن به اون عکس سفری خیالی را به دنیای درون  خانم ف داشته باشه . یک قسمت از  آقای الف مشغول صحبت با خانم ف درباره فیلم 20 انگشت و شخصیت زن تو فیلم شد و قسمت دیگر از ذهنش  به عکس گرفتن  از خانم ف و ثبت نگاه خانم ف فکر میکرد . یک لحظه آقای الف حرفاش را قطع کرد و از چشمهای خانم ف عکس گرفت , بدون توجه به اینکه , این عکس ممکنه باعث پایان داستان شاید عاشقانهء آقای الف و خانم ف بشه این کار باعث سردی رفتار خانم ف با اوشد خانم الف به این فکر کرد که شاید نباید داستانی  عاشقانه با آقای الف داشته باشه و همون لحظه بود که مطمئن شد داستانش با آقای الف یک داستان کوتاه است و نه یک داستان بلند . دوباره آقای الف به فیلم 20 انگشت بازگشت  و شروع به تعریف از بازیهایی که زن آغاز میکنه و مرد مجبوره اونها را ادامه بده . امکان هفت رابطه متفاوت بین زن و مرد فیلم که در تمامی این رابطه های ممکن , مرد میخواست مالک زن باشه بعد شروع کرد به تعریف شکل فیلم که بر اساس بازی  کلمات دو شخصیت اصلی  درست شده بود و آقای الف حرف زد و حرف زد و حرف زد و خانم ف گوش کرد .خانم ف هم فیلم را دوست داشت ولی حقو به شخصیت مرد فیلم میداد هر چه باشه خانم ف کمی اسیر سنتها بود و حاکمیت مرد برزن یک چیز طبیعی میدونست و تو دیدار اولشون هم وقتی در مورد جدایی نادر از سیمین صحبت کردند نادر را شخصیت مظلوم و مثبت فیلم میدونست در صورتی که آقای الف میکرد نادر یک شخصیتی هست که حتی با خودش صادق نیست و با مظلوم نمایی از دیگران بهره میگیره این تفاوت اندیشه های  آقای الف و خانم ف نبود که باعث شد داستان بلند عاشقانه ای بین اونها شکل نگیره بلکه عکسی بود که آقای الف از چشمهای خانم ف گرفته بود . میدونم که اول داستان به آقای الف وعده ی یک پایان خوش را داده بودم ولی خوب تقصیر خودش بود که از خانم ف عکس گرفت داستانها را شخصیتهای داستان میسازند نه من .

پایان شهریور 91

ابوذر نیمروزی      

زندگی من

دیگه به هیچ چیزی اعتقاد ندارم , دین , خوبی , بدی , همه فقط یکسری تعاریف هستند اتفاقهای خوب و بد برای من به یک نسبت احمقانه هستند , شاید بهترین چیزی که زندگی بتونه به من هدیه کنه مرگ باشه نمیدونم چجوری وعده ی زندگی دوباره میتونه آدمها را معتقد کنه اگردنیای وعده شده  پر از نعمت و خوشی باشه زندگی وعده داده شده احمقانه است اگر پر از درد و رنج باشه اون زندگی دردناکه . ساعت 9:30 شبه و من تازه از فیسبوک بیرون اومدم تلفن زنگ میزنه خاله ام پشت تلفنه                                                    

خبر : دایی زن دایی پسر دایی تصادف کردند .                                                                                     

یک لحظه فرو ریختم فهمیدن اینکه زنده هستند و فقط دست و پا  , و گوی یکی از آنها شکسته زیاد حالمو خوب نکرد راستش دیگه مدتی که دیگه حس خوبی نسبت به دنیا ندارم این حس بد خیلی طولانی شده و اینکه این خبرو اینجا مینویسم به خاطر این نیست که به دعا اعتقادی دارم فقط فیسبوک برام جایی شده که همه چیز در اون مینویسم مرگ و زندگی و چیزهای دیگر                                                                                                       

چند هفته پیش یک شب را در بیمارستان کنار برادرم که چشمشو عمل کرده بود گذراندم

وقتی شب در بیمارستان در کنار بستر یک بیمار نشستی و میدونی که تا صبح بیدار هستی تنها موسیقی

هست که میتونه همراه تو در شب جریان پیدا کنه . صدای موسیقی , همراه با صدای نفسهای بیمارت سمفونی میسازه که هیچوقت نشنیدی .

تو میتونی به تمام قسمتهای زندگیت فکر کنی و اشباح حاضر در بیمارستان شکل جالبی به این افکار میده , تختهای خالی کنار بیمارت باعث نمیشه تو بخوابی بلکه همه چیز باعث میشه تو به مرگ فکر کنی. وقتی به چندسال گذشته نگاه میکنم میبینم که شبهایی را که در بیمارستان گذراندم کنار یک بیمار چقدر زیاد بوده . شکل این شبهارو وضعیت بیماری که کنارشم تعیین میکنه گاهی بیمار تسلیم شده اما از بند بیماری رها میشه گاهی بیمار تسلیم شده و توهم تسلیم شدی و تو جایی هستی که بیمارهایی که فقط مسئله زمان رفتن براشون مطرح است را نگهداری میکنند زیرزمین بیمارستان نمازی , کنار سردخونه بیمارستان اگه 10 روز کنار بیمارت باشی هر 2 شب یکبار بیماری میمیره و قبل از اینکه تو مرگ پدرتو ببینی مرگ 5 بیمار دیگر رو دیدی و این همیشه با تو میمونه و هر بار که به بیمارستانی میای این مرگها دوباره برای تو زنده میشند فردا دوباره باید به بیمارستان برم هنوز نرفتم به ملاقاتشون ولی من از فضای بیمارستان متنفرم .