من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

تبریک عید

در گذشتهء ما چه چیز پنهانه , آرزوهایی که داشتیم , آرزوهایی که هنوزم داریم . زندگی سفریست که ما برای فهمیدنش ما دائم به عقب بر میگردیم و خودمون مرور میکنیم و به چیزها یا کسانی که جا گذاشتیم فکر میکنیم بارها از خودمون میپرسیم بدهیمون به زندگی چقدره . 

به آخر سال رسیدیم بیایید باهم چشمهامونو ببندیم و فقط به لبخندهایی که زدیم فکر کنیم به لبخندهایی که دیگران به ما زدند  

به با هم خندیدنمون فکر کنیم  . شاید سال پیش سال خوبی نبوده برامون ولی ما نیاز به خنده هامون داریم ما نیاز داریم که با شادبودنمون نور زندگیمونو بیشتر کنیم بیاد بی دلیل شاد باشیم  

میدونم واقعیت تلخ اکنونمونو اما ما میتونیم تغییرش بدیم من نسبت به سال جدید امیدوارم میدونم که این سال متعلق به ماست و یک آغاز برای ساختن یک ایران جدید , سالی که موسیقی خواستنمون به روحمون یک لطافت جدید میده بیاد به خودمون ایمان بیاریم به قدرت سکوتمون به قدرت لبخندهامون مطمئن باشید آینده روشنه .  

امیدوارم تو سال جدید بیشتر از همیشه لبخند به لباتون بیاد و سالی داشته باشید پر از عشق ورزیدن با زندگی سالی که هیچ چیز نتونه خللی در شاد بودنتون ایجاد کنه از صمیم قلب دوستتون دارم و براتون آرزوی بهترینها را دارم

آنجلا ۵

آخرین کتابی که قبل از تصادفم خوانده بودم کلمات سارتر بود و حالا فقط کمدی الهی را میخوندم تصادف منو عوض  کرده بود ذهنم کاملا پریشان بود تا قبل از این هیچوقت حسی که الان داشتمو نداشتم گچ پاهامو تازه باز کرده بودند و مینا بهترین دوستم به دیدنم اومده بود  

رویای عشقورزی آنجلا و ایزابل دائم تو ذهنم تکرار میشد . مینا داشت از دانشگاه میگفت اما من توجهی به حرفهاش نداشتم فقط لرزش لبهاشو دنبال میکردم نمیدونم درونم چه اتفاقی داشت میفتاد میخواستم مینا را ببوسم به بهانهء آوردن شربت از کنارش بلند شدم  

جلو آینه ایستادم و بصورتم آب پاشیدم میخواستم از خواب بیدار بشم و به واقعیت خودم برگردم به واقعیتی که در اون میلم به همجنس خودم نیست نمیفهمیدم چه اتفاقی داره در درونم میوفته این حسو باید نابود میکردم به آشپزخانه رفتم و کمی شربت درست کردم مینا روی تختم نشسته بود و مشغول ورق زدن کتاب دوزخ که کنار تختم بود شده بود  شربت را روی میز گذاشتم و مشغول تماشاش شدم حدود ۱ ساعت در مورد چیزهای مختلف حرف زدیم در مورد دانشگاه و دوستانمون و من به این فکر میکردم که چگونه میتونم نیاز جدید در درونم ایجاد شده بود را کنترل کنم بعد از رفتن مینا به کتاب دوزخ بازگشتم حس خوندن نداشتم فقط صفحه ای را باز کردم که قبلا خونده بودم  

(( شما که داخل میشوید ٬ دست از هر امیدی بشویید ))  

جمله ای بود که بر سردر دوزخ نوشته شده بود بعد از خوندن این جمله به بودن خودم فکر کردم به این فکر کردم که با وارد شدن در بدن آنجلا منهم باید از امید به برگشت به زندگی گذشتم دست میشستم و باید حقیقت اکنونمو درک میکردم در حالی که کتاب دوزخ در دستم بود به خواب فرو رفتم کنار استخری که ماهها بود که آب اون تمیز نشده تعدادی زن و مرد مست را دیدم که در حال گرفتن حمام آفتاب بودند هیچ احساسی را در صورتشون نمیتونستم ببینم . مردگانی بودند که فقط نفس میکشیدن و آنجلا از کنار اونها گذاشتو وارد خونه شد و شروع به صدا زدن ایزابل کرد . صدای شکستن لیوانی اونو به سمت استخر بازگرداند مادرشو دید که روی زمین افتاده و غرق خون شده اما کسی توجهی به اون نداشت آنجلا به سمت اون دوید ..... 

آنجلا ۴

دانته میخواست وارد دوزخ بشه و من میخواستم عشق آنجلا به ایزابلو درک کنم میخواستم بدونم آیا منم این احساس ممنوع را دارم و اگه داشتم جایگاهم تو کدام طبقهء جهنم بود من درون آنجلا بودم و آنجلا آمادهء عشقورزی با ایزابل دوست داشتم هر چه زودتر بیدار میشدم همیشه از اینجور دخترها دوری میکردم فکر میکردم خیلی باید پست باشند که با همجنس خودشون عشقورزی میکنند  و حالا خودم درون یکیشون جای گرفته بودم و عشقی درون آنجلا حس میکردم که قادر به درکش نبودم اضطراب , ترس و هیجان را حس میکردم و همراه با لرزش او منم میلرزیدم . حرارت بدن هاشون منو وسوسه میکرد دوست داشتم از درون آنجلا بیرون بیام و به اونها بپیوندم عرق ریزان از خواب بیدار شدم  

روی تختم نشسته بودمو میلرزیدم . تو اون لحظه حسرت آدمهایی را میخوردم که همیشه رویاهاشونو فراموش میکنند . نمیدونم زندگی توی دنیای بدون رویا بهتر یا با رویا . با وجودی که خیلی خسته بودم از خوابیدن میترسیدم فکر میکردم اگه خوابم ببره توی جهنم بیدار میشم  به این فکر میکردم که ما تو زندگی چقدر حق انتخاب داریم آیا آنجلا میتونست انتخاب کنه که لزبین نباشه و اگه توی جایی که من زندگی میکردم زندگی میکرد سرنوشتش چی بود . شدیدا" احساس تشنگی میکردم به سختی پاهامو از روی تخت به زمین گذاشتم و با عصایی که داشتم به آهستگی بلند شدم . من جزئی از شب بودم که راه رفتن آرامم آرامش شبو بهم نمیزد وقتی به یخچال رسیدم احساس خوبی داشتم انگار که آزمون بزرگیو پشت سر گذاشتم و با نوعی حس پیروزی به تختم برگشتم هنوز دو هفته بود مونده بود که گچ پامو باز کنند 

کناب دوزخو از کنار تختم برداشتم و شروع کردم به خوندن  

(( چنین آغاز کردم ای شاعری که راهنمای منی به توانایی من بنگر و پیش از آنکه قدم در این راه دشوار نهاده باشم ببین که آیا برای چنین کاری چنانکه باید نیرومند هستم ))