من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

نبودن

هیچ چیز ترسناک تر از این نیست که هر روز کتاب جدیدی را بخونی بودن جدیدی را تجربه کنی، شاید خیلی این ترسناک بودن را نتوانند درک کنند، 

هیچ چیز ترسناک تر از این نیست که فکر کنی به بودن به نبودن 

تو با فکر کردن به دنبال معنا می گردی اما معنایی نیست حقیقتی نیست تو کسی هستی که با خوندن فلج شده تو وجود نداری تو روحی هستی که با خوندن تبدیل به دیگری شدی تو دیگه وجود نداری تو خودت را نمی تونی احساس کنی تو دیگه وجود نداری

کتاب‌ ها باعث شد بی طرفانه قضاوت کنی و این بی قضاوتی تو را هزار تکه کرده که هر تکه به چیز متفاوتی فکر می کنه 

کتابی که شاید هیچ وقت نوشته نشه

شاید عجیب باشه ناامیدی از ابتدا

شاید آدم باید برای هدفی که داره  امید داشته باشه

شاید نوشتن برای کسی که فکر می کنه نویسنده است باید یک باید باشه و هزاران شاید دیگه.

وقتی تو به یک سن خاص می‌رسی که میشه اسمشو سن سرازیری دانست حقیقی شدن تصمیم ها، به چیزی شبیه رویا می مونه گرچه نمیتونم کاملا از خودم ناراضی باشم، جوری که ده سال پیش بودم اما نمی تونم زیاد هم امیدوار باشم جوری که 20 سال پیش بودم. دوره های ده ساله، می تونه یک چشم انداز به زندگیم بده می دونم تو ده سال پیش، بیش از ظرفیت یک آدم معمولی چیزهای  جدید یاد گرفتم می دونم سیال بودنم را هنوز حفظ کردم خیلی از چیزها هست که میشه بهش افتخار کرد اما تو 40 سالگی نداشته ها بیشتر به چشم آدم میاد تا داشته ها.

آیا تنهایی که دارم ابدی هست، آیا هیچ وقت کتابی می نویسم آیا هیچ وقت آن جور که دلم می خواد عاشق میشم و خیلی از آیاهای دیگه که تو 40 سالگی من پررنگه. 

می دونم می تونم برای خودم بهانه بیارم که تو ایران زندگی می کنم و هیچ چیز یاری کننده من نبوده اما می دونم همه اینها بهانه است و من هنوز نمی تونم بدون احساس گناه نسبت به استعداد هایی که حداقل فکر می کنم دارم به خودم تو آینه نگاه کنم و احساس نکنم به آنها خیانت کردم احساس نکنم که به زندگیم خیانت کردم و تمام احساس شکست هایی که تو چهل سالگی پر رنگه. 

فردا برام آغاز نوشتن یک کتاب، آغاز روزی نیم ساعت نوشتن 

فردا می تونه آغاز تغییر باشه و شاید هم هیچ وقت این آغاز شروع نشه

مجازات

مدتهاست که داستانی ننوشتم، داستان ها بودن آدمها را تعریف می کنه، مدت‌هاست که در قالب دیگری  نرفتم که روزش را تعریف کنه هیچ وقت راوی داستانم پیرزنی تنها نبوده که تو خانه سالمندان نشسته و با خودش فکر می کنه تو گذشته چه اشتباهی کرده آیا بچه هام زندگی خالی از عشق من و شوهرم را دیدند که منو تنها گذاشتند آیا عشقی که به آنها دادم کافی نبوده آیا تصویر زندگی مهمتر از خود زندگی هست.

اما نه من نمی تونم بودن او را در کهنسالی تصور کنم تا بتونم بنویسم امروز بودن خودم را هم نمی تونم تصور کنم تا خودم را بنویسم 

با خودم فکر می کنم بودن با کسی که دنیای تو را کوچک می کنه بهتره یا تنهایی که دنیات بزرگه 

این روزها در حال فرار از خودم هستم اما نزدیک به خودم می مونم چون دنیای امروزم پر شده از کتاب  و عادتی که تو این چند روز پیدا کردم گوش کردن وحشیانه به پادکست های انگلیسی، فرانسه، روسی و آلمانی 

این جوری از خودم فرار می کنم چون اگر وحشیانه گوش نمی کردم و پشت سر هم می تونستم بهشون فکر کنم اما شبیه دیوانه ها بعد از پادکست زبان روسی که در مورد زمستان در سیبری حرف می زنه و چون هنوز روسیم در حد متوسط هست فهمیدنش انرژی زیادی ازم می گیره و سرم درد می گیره ولی با این وجود بعدش یک پادکست فرانسوی گوش میدم 

فکر میکنم زبان خوندن برای من بیشتر شبیه شکنجه کردن خودم هست به خاطر مجازاتی که خودم را لایقش میدونم 

صبح را با پادکست hidden brain شروع کردم که یک پادکست انگلیسی هست که به شکل دیگه به زندگی روزمره نگاه می کنه و با آدم‌های جالب در مورد شکل روتین زندگیشون حرف می زنه و بعد کسی به اسم آدام محتوای برنامه آن روز را به شکل شعر درمیاره و می خونه دو تا برنامه نیم ساعته اش را دیدم بعد برنامه انگیزشی تد را شنیدم 5 تا پشت سر هم و در همان حالم داشتم یک کار دیگه هم می کردم و بعد slow Russian و الان فرانسه اوتنتیک می دونم این شکل خوندن به جز این که خسته ام کنه کمکی بهم نمی کنه اما انگار مجبورم و باید خودم را مجازات کنم

آنجلا

در شهری که من در آن زندگی میکنم هر روز اتفاقات عجیبی میفتد .  یکروز که  به پارک رفته بودم زنی داشت از درختی  بالا میرفت زن  بر روی یک شاخه ی درخت نشست و شروع کرد به آواز خواندن از همان آوازهای قدیمی که دختر بچه ها میخوانند

  و مردم زیر درخت جمع شدند و به آوازاو گوش دادند فریاد  پیرمردی آواز او را قطع کرد : آنجلا  , آنجلا .

زن با شنیدن  صدا از درخت پایین آمد و شروع کرد به دویدن به سمت پیرمرد , اتفاق عجیبی افتاد ,زن به شکل بچگی من در اومده بود اما اسم من که آنجلا نبود . این احساس راداشتم که پیرمرد را میشناسم  آیا او پدربزرگی بود که هرگز ندیده بودم . اما چرا مرا صدا نمیزد و نمیگفت سارا سارا  به سمتش دویدم اما قبل از رسیدن به او از خواب پریدم

من  در شهری زندگی میکنم که هر روز در آن  اتفاقهای عجیبی میفتد و هم من خوابهای عجیبی میبینم  شبیه همان که تعریف کردم , برای من همیشه خوابها حقیقیتر از اتفاقهایی هستند که در واقعیت روزهای یکشکل زندگیم  میفتد آیا خوابهای من حقیقی ترند یا خیابانهای یک شکل و ماشینهای یک شکل که آدمهای یک شکل را به سر کار میبرند در رویاهای من همه چیز سبز است  و همیشه درختی هست که زنی بر روی آن نشسته باشد و آواز بخواند این بار زن خواب من اسمی داشت تازه شبیه من بود و من باید او را پیدا میکردم من به دنبال پیدا کردن خوابم از خانه بیرون رفتم  یکی از لذتهای کوچک زندگی من در این شهر عجیب پیدا کردن منظره خوابهایم است و این منظره پارکی بود که هر روز از کنارش رد میشدم و هیچوقت داخلش نمیشدم آخر من در دنیای واقعی  , که در آن رویا نبود انسانی بودم شبیه همه  , که هر روز به کاری تکراری مشغول بود پس اینبار به داخل  پارک رفتم و تک درخت خوابم را دیدم  . از  روی منظره صندلی ای که روی آن نشته بودم تک درخت به من خندید  , ساعت 10 صبح بود و غیر از منو تک درخت و چند پیرمرد و پیرزن کسی در پارک نبود دوست داشتم از درخت بالا بروم و شروع کنم به آواز خواندن کنم همان آوازی که در خوابم بود به سمت درخت رفتم و تنهایی درخت را احساس کردم  , میخواستم با لمس کردنش به دنیای درونش بروم احساس عجیبی داشتم  نمیتوانم توصیفش کنم صدای آواز زن در گوشم طنین انداز شد.

همه شب

همه روز

فرشتگان مراقب منند

بخواب فرزندم  

 کلمه ء حکاکی شده ء انجلا بر روی درخت , دستم را لمس کرد

آیا من خاطرهء کودکی دختری دیگر را در خواب دیده بودم

روزهای دیگر همچنان از کنار پارک رد میشدم اما چون دیگر خوابی ندیده بودم به داخلش نمیرفتم و در عوض به سر کار میرفتم کاری خسته کننده ماشینی . رویایی که دیده بودم پنهان ازدید من به زندگیش ادامه میداد رویایی که  شبیه رویاهای گذشته من نبود . همانهایی که با دیدن فیلمی یا خواندن داستانی ادامه اش در رویای من شکل میگرفت این روزها نه فیلمی میدیدم , نه کتابی میخواندم بلکه هر روز به سر کار میرفتم  کاری خسته کننده , ماشینی  با رییسی بداخلاق که شبها رویایی نداشت شاید آخرین خوابی که دیده بود در بچگیش بود که هنوز ماشین نشده بود  او رییس کارخانه ای بود که آدمهایی ماشینی میساخت برای کار در کارخانه , شبیه همانهایی که همکار من بودند و هیچ زنی به غیر از من در میانشان نبود و من برایشان شبیه عروسکی بودم که  با اعداد کار میکرد و در دنیا آنها, کسی با عروسکها حرف نمیزد و من عددها را با خود به خانه میبردم عددها نمیگذاشتند من کتاب بخوانم عددها مانع فیلم دیدن من میشدند  . فکر میکردم دنیا با من  قصد شوخی  دارد , آخر سالهایی نه چندان دورمن خیالپردازی مشهور بودم واکنون اسیر اعداد شده بودم که روز و شب  در ذهنم رژه می رفتند دنیای عجیبیست . خوابی که من دیدم اولین خوابی بود که بعد از یکسال از رفتنم به سر کار میدیدم آخر آدمهایی یک شکل که هر روز در یک ساعت خاص به سر کار میرفتند  و در یکزمان هم خارج میشدند که رویایی ایجاد نمیکند و شنیدن  صحبتهایشان که همیشه در مورد سکس بود یا   فوتبال  هم یاعث نمیشد که من خیالپردازی کنم .

مانده بودم که این خواب ازکجا آمده  خوابی که سالهای دور شبیه آنرا دیده بودم اما هیچوقت زن خواب من اسمی نداشت .

میبینید من  در چه شهر عجیبی زندگی میکنم . شهری که تفاوتی بین آدمها و ماشینها نیست همه به یک شکل بدون هیچ احساسی .

شهری با حاکمیت پول بر زندگی .  

و من از روزدوباره  خواب دیدنم فقط به آنجلا فکر میکردم و تک درخت , تک درختی که تنهاییش را با من در میان گذاشته بود و

آنجلا که  خاطره  بچگیش را خواب دیده بودم .  نمیدانستم در بزرگ شدنش به چه شکلی درآمده و آیا اصلا" بزرگ شده دوست داشتم این شهر ماشینی را پشت سر میگذاشتم و به جایی میرسیدم که آنجلا در آن  زندگی میکرد.  در یکی  از روزهای مرخصیم به همان پارک رفتم و به  تک درخت تنها تکیه دادم خواب چشمانم را بست و من  در بیدار شدنم در جنگلی بودم جادویی که  کسی در آن آنجلا را صدا میزد . من بی اختیار از خودم به سمت صدا رفتم انگاردر بدنی بودم که متعلق به من نبود و داشت مرا با خود به سمت صدا میبرد و صدایی درون من گفت ایزابل و زنی با موهای طلایی در جلو چشمانم ظاهر شد موهایش  همچون آبشاری رها بودند ایزابل به سمت من  یا آنجلا خم شد  و من گرمی لبهایش را احساس کردم موهای لطیفش صورتم را نوازش کرد و دستانم دور اون حلقه شد .  من در خاطره ا ی دیگر از آنجلا بیدار شده بودم .

    

 خدایا من زنی را بوسیده بودم یا شاید بهتر بود بگویم من خاطره ی بوسیدن زنی را که نمیشناختم و ندیده بودم با خود داشتم فردای آن روز  که به اداره رفتم عددها و ماشینها هم نمیتوانستند مانع از خیالپردازی من شوند میدانستم که  اگر در زمان دانته زندگی میکردم  طبقه ء آخر جهنم پذیرای من بود , دوست داشتم فکر کنم که ذهنم برای حمله به یکنواختی روزهایم , این رویاها را ساخته بود , اما احساس آن بوسه آنچنان قوی بود که این فکر همچون  برگی پاییزی فرو ریخت . من عاشق شده بودم  و آن تک درخت میعادگاه معشوقی بود که هرگز ندیده بودم آن تک درخت مرا مثل آلیس به  سرزمین عجایب میبرد , آخرین کسی را که دوست داشتم  پیتر بود و آنهم به سالهای دور دانشگاه بازمیگشت - زمانی که من هنوز خواب میدیدم - وهمراه  با پایان دانشگاه آن رابطه هم به پایان خود رسید  و حالا با  بوسه ای که  به من تعلق نداشت  همه ی گذشته زنده شده بود ,  هوس بوسیده شدن آنقدر در من قوی شده بود که  حتی حاضر بودم رییس بداخلاقم که آن روز  کمی قهوه بر روی کراوات زرد رنگش ریخته شده بود را هم ببوسم . امروز دوست داشتم هر کسی را که در جلوم ظاهر میشد ببوسم  , شاید بوسه های من این مردهای ماشینی را به انسان تبدیل میکرد وقتی کارم تمام شد عددها در اداره ماندند و من در حرکت یک شکل آدمهایی  که از سر کار میآمدند  فیلم مترو پلیس را دیدم که خاطره ی دیدنش همراه با بوسه هایی بود که از پیتر میگرفتم در زمانی که قسمتی از زندگی روشنفکری ما  دیدن فیلمهای صامت بود و من نیاز داشتم با دوباره دیدنشان خاطرهء بوسه ها و عشقی که در آن بوسه ها بود را  زنده کنم .

 چقدر لذت بخش بود ,  دیدن فیلم مترو پولیس در شهر ماشینی عجیب من . به آپارتمانم برگشتم و تنهایی آپارتمان مثل هر شب  انتظارم را  میکشید دوباره  حس کتاب خواندن پیدا کرده بودم که با وسوسه دیدن فیلم های صامت ادغام میشد .

 گاهی انتخاب میان دو لذت فراموش شده سخت است اما این بار آسان بود  و فیلمهای صامت میخواستند خاطره بوسیده شدنم را دوباره زنده کنند به ویدئو کلوپی که در همان نزدیکی بود رفتم همیشه یک لحظه ء خاص در زندگی انسان هست که با تمام لحظات قبل و بعد از خود  متفاوت است و این لحظه برای من زمانی بود که به ویدئو کلوب رفتم و ایزابل را دیدم موهایش را بسته بود اما هنوز همان نگاه آبی خود را داشت و من مات و مبهوت و در سکوت موهای بسته شدهء طلایی او را نگاه میکردم و وقتی از من پرسید چه فیلمی میخواهم صدایی از درونم گفت فیلمهای صامت ایزابل . کتابی را که در دست داشت به زمین گذاشت و من در چشمان آبیش تعجب را میدیدم صدایش را شنیدم که میگفت من چهره ها را فراموش نمیکنم اما شما را بیاد نمی آورم پس واقعا" اسمش همان ایزابل بود حس میکردم در حال خیانت

کردن به آنجلا هستم نمیدانستم چگونه به او بگویم که او را در خواب دیدم .گفتم یکی از همسایه هایم شما  را به من معرفی کرد و اسمتان را به من گفت من در واحد شماره 13 آپارتمان امپایر زندگی میکنم

 گفت :حتما خانم ساندرز را میگویید زیاد به اینجا می آید

تازه به یاد آوردم که من هیچکدام از ساکنان آپارتمانی که در آن زندگی میکنم را نمیشناسم به غیر از سرایه دار پیر آن .

ایزابل مرا به سمتی هدایت کرد و گفت فیلمهای صامت آنطرف هستند اما اینروزها کسی این فیلمها را نگاه نمیکند به سمت قفسه ای که گفته بود رفتم صدای تپش قلبم را میشنیدم  دو فیلم را انتخاب کردم دن خوان با بازی جان باریمور و داغ ننگ ساخته ویکتور شوستروم و بازی لیلیان گیش .

پس زندگی من در یک ویدئو کلوب عوض شد

هوس دیدن فیلمهای صامت خوابم را به واقعیت روزم پیوند داده بود . دوست داشتم ایزابل را میبوسیدم آنهم در حال تماشای فیلمی صامت- چه زندگی عجیبی - میدانستم که دیگر نمیتوانم بیش از این  فضای ماشینی کارم را تحمل کنم نیاز داشتم کنار ایزابل باشم و وقتی دوباره نگاهم در نگاه ایزابل یکی شد صدایی شنیدم شبیه صدای خودم که میگفت من خیلی وقتی نیست که به اینجا آمده ام و دنبال کار میگردم شما اینجا به کسی نیاز ندارید و

این شروع زندگی جدیدم بود زندگی ای شبیه رویا در شهری ماشینی .

فردای آنروز از کارم استعفا دادم و به پارک رفتم از تک درخت بالا رفتم و بر روی همان شاخه نشستم و شروع کردم به آواز خواندن , همان آواز کودکانه و انتظار پیرمرد را کشیدم تا بسویش بدوم و در آغوشش بگیرم و ببوسمش , پیرمردی که شاید پدر بزرگم بود پدربزرگی که هیچگاه ندیده بودم  .

پایان

 شهریور 1391

ابوذر نیمروزی

آنجلا


Ich heiße Angela

  آنجلا داستان کوتاهی است که سال ۹۱ نوشتمش سه سال پیش داستان را به آلمانی ترجمه کردم 


In der Stadt , in der  ich wohnte , begegnete ich jeden Tag den seltsamen aber irgendwie  sich wiederholenden Ereignissen , die ich keine logische Erklärung dazu bis jetzt finden kann . Eines Tages , an dem ich in den Park ging  , sah ich eine auf den Baum kletternde Frau , die lange goldene wie Wasserfall aussehende Haare hatte und plötzlich setzte sie sich auf einen dünnen Ast und fing  mit einer süßen Stimme an zu singen . 
Eines der alten Lieder, dass Mädchen früher zusammen sangen , dass es beim Hören alle tief liegende Erinnerungen aus der Kindheit Wiederaufleben könnte,  machte eine Verursachung , Viele Menschen sich unter den Baum zusammen zu drängen .
Der ganz plötzlich aus dem Traum erweckende Ruf eines alten Mannes unterbrach die singende Frau. 
: Angela , Angela 
Beim Hören des Rufes des Alten ließ sie sich aus dem Baum springen und zu dem Alten rennen  .
Mir geschah etwas Ungewöhnliches. Die Frau verwandelte sich  von einer Jungen Frau in ein kleines Mädchen ähnlich wie meine Kindheit . Ich hatte das Gefühl , dass der Alte mir bekannt ist. Wahrscheinlich wäre er in einem parallelen Leben, in dem ich mich Angela nenne, mein Großvater. 
Währenddessen sah ich mich zu dem Alten rennen aber ich bin keine Angela sondern Sarah.
Ich wachte auf , aber immer noch im Traum bleibend frühstuckte ich.
Bei der Arbeit , wenn ich meinen immer eine mit Kaffee fleckig gewordenem Krawatte tragenden Chef anschaute , fragte ich mich da , ob meine derzeitige Situation ein Traum ist. Damals arbeitete ich als Buchhalterin bei der Firma , die ganz gleich aussehende Arbeiter hat .  
Wenn ich daran denke, dass ich irgendwann irgendwo in einer Stadt   lebte ، in der die verschiedenen aber irgendwie ganz ähnlichen Straßen haben , auf der es  ganz ähnlichen   , Auto an Auto  zur gleichen Arbeit fahrenden Menschen gibt , so wundere ich mich noch , wie ich das aushalten könnte. Das ist kein Wunder , dass ich als eine rechte Träumerin an dieser Zeit den Traum nicht haben könnte. Ich war einzig und allein unter Männern , die nur ein Thema behandeln könnten .
Wahrscheinlich übertreibe ich ein bisschen , weil sie über das Essen, Fußballspiel und die Frauen sprechen konnten ,die sie ins Bett kriegen  .
Von jenem Tag , an dem ich zum ersten Mal den Traum einer auf den Baum kletternden Frau hatte, fing ich  wieder an zu träumen.
Ich hatte immer denselben Traum .  Mein neues Hobby war es , dass ich nach der Arbeit auf die irgendwie gleiche Straßen fuhr und auf der Suche nach dem Baum meines Traumes von einem Park zum anderen ging. 
An einer arbeitsfreien Zeit befand ich mich in einem Park  vor einem Baum , denkendweise stehend  ,  fragte ich mich ,ob ich wieder im Traum  wäre ?
Vielleicht wäre das möglich gewesen ,wenn ich bisher in der falschen Welt gelebt hätte .
Ich wollte , ich könnte auf den Baum klettern , das alte Lied singen .
Die ganze Nacht hindurch
Den ganzen Tag 
Die Engel wachten über mich 
Oh mein Gott! 
Ich kam näher , umarmte den Baum , Schloss meine Augen , fühlte mein Herz bis zum Hals schlagen, während meine Hände die Angelas Hände berührte . Unsere umkreisten Hände vereinigten sich zu der Einsamkeit des Baumes . Vor Jahr und Tag schnitzte Angela ihren Namen auf den Baum .
In jener Nacht träumte ich davon, dass ich in einem Zauberwald , in dem ich  Angela benannte .
Ich sah mich unbewusst zum Ruf rennen und hörte mich sagen : Isabell 
Vor mir stand eine schöne Frau   , die mich anlächelnd so anstarrte , dass ich ein angenehm warmes Gefühl wahrnehmen könnte. Unsere Lippen treffen sich in einem sanften Küss . Bevor sie sich zu mir herunterbeugte und mir einen bisher nicht Erlebtes Gefühl hervorrufenden  Küss auf meine Lippen hauchte , fühlte ich mich von innen heraus ein Flammendes Feuer. Oh mein Gott erwachte ich im Traum einer anderen 
, Entwendete den Küss , der mir nicht gehörte , den ich mir gefallen ließ .
Ich fand mich als eine Betrügerin , als eine Sünderin . 
Bei dieser verbotenen Liebe haben wir beide Hand im Spiel. Tag um Tag wurde es -ins Büro zu gehen - zu der Schwierigkeit, die ich über mich nicht ergehen lassen konnte. Endlich sollte ich dieser schreckensvolle  Lebensabschnitt ein für alle Mal hinter mich bringen. An dem Tag , an dem  ich geküsst wurde , gab mir der Küss ein starkes Gefühl , sodass ich jeden , mitsamt meinem Bos und seiner Produkte  - meinem bösen Bos ,der eine Fabrik hat , die ganz ähnliche Männer herstellt, die meine Mitarbeiter waren, die mit der Hilfe der Zahlen  eine Wand gegenüber meinem Traum baute  - , küssen möchte . Ab und zu denke ich darüber , ob Mein heiliger Küss sie auferstehen  könnte . Nach dem Verlassen meines Jobs ging ich zu dem mir beim Finden einer zum liebhaben beholfenen Baum und flüsterte ich ihm die Geschichte meines Lebens ins Ohr , aber der Baum gab mir keine Antwort.
Ich wartete und wartete und wartete bis ich in Schlaf fiel . 
In der Stadt , in der ich wohnte , träumte ich jeden Tag den seltsamen aber irgendwie  sich wiederholenden Träume , die ich mich fühlte ganz Verwandelt , die mich in Isabel verliebt zu sein führte . 
Mir ist immer die Träume wahrer als die einförmige Wahrheit , die ich mich nicht träumen ließ . Ich widmete mich dem Traum , der mein einziger Retter war , der mir die Gelegenheit  zum Lieben gab  , der mir behilflich war , um in der Zeit reisen zu können .
Mein süßer Traum erinnert mich daran , dass ich einmal einen Mann liebte , mit dem  beim Liebesspiel Metropolis anschauten . Als ich zu meiner Wohnung zurückkam, fühlte ich mich  unaufhörlich Einsam . Durch meine nicht zu bändigende Leidenschaft , die ich bis zu nächste Woche geküsst worden sein sollte und Wiederaufleben der Erinnerung des Liebesspiels  während des Ansehens des Stummfilmes , werde ich zu einem Film Club , der in der Nähe liegt gezogen .
Es gibt immer einen bestimmten Zeitpunkt im Leben , ganz unterschiedlich von der jeglichen Zeiten , die davor und danach  existieren . Als ich in Film Club eintrat und Isabel sah , ging mir die Augen über , könnte ich meine Überraschung nicht verbergen , sagte ich :  Isabel .
Als sie überrascht mir antwortete , obwohl ich ein gutes Gedächtnis für Gesichter habe, aber erinnere ich mich nicht an dich , bemerkte ich , dass die Wahrheit nicht zu sagen war .
Ich stellte mich als Angela vor und sagte : das ist eine lange Geschichte 
Ich liebe die lange Geschichte , sagte Isabel , wenn sie mich anlächelnd anstarrte.
Ich erkundigte mich nach der Section des Stummfilmes . Ich amüsierte mich mit Blick auf die Regal-Filme , bis sie mit ihrem Mitarbeiter umschaltete . 
In der Stadt, in der ich wohne , bin ich die einzige Frau , die jeden Tag auf den Baum klettert , die , sitzend auf den dünnen Ast eines der alten Lieder singt . Sie wartet auf den Alten , der ihr bekannt ist , der wahrscheinlich ihr Großvater ist.
Ich bin Angela und , die einzige Frau , die in Isabels Umschlingung einschlafen lässt .