من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

آنجلا (۳)

ده روز پس از تصادف از بیمارستان مرخص شدم , سه روز بود که رویاها آغاز شده بود اما هنوز اونها را جدی نمیگرفتم . بعد از به هوش آمدن درد در جزء جزء بدنم نفوذ کرد اما این درد خالی از لذت نبود انگار برای ادامه ء زندگی به این درد نیاز داشتم . حس میکردم که دوباره دارم خودم را میشناسم , هنگامی که شروع به راه رفتن کردم حرکت دنیا برام آهسته شده بود و اگر سعی میکردم از یک ریتم خاص تند تر حرکت کنم دردی شدید را در تمام بدنم حس میکردم . 

وقتی شما محکوم به آهسته حرکت کردنید دنیای اطرافتون شروع به تغییر میکنه و جزئیاتی از  

زندگی را میبینید که هیچوقت متوجه حضورشون نبودید  .  

انجام کارهای روزانه برای شما تبدیل به عمل مقدسی میشه و به پایان رساندشون یک شادی بچه گانه را نصیبتون میکنه . 

تصادف برای من دیدار با خود جدیدم و کسی که در رویا در وجودش زنده میشدم بود .لحظه ها در زمان وقوعش احساس میکردم و از این احساس کردن دچار یک لذت عمیق میشدم تختم برام جایی بود که منو به  آنجلا  وصل میکرد و در لحظات بیداری همراه من بود .نمیدونم برای چی شروع کردم به خواندن کتاب کمدی الهی دانته  شاید نزدیکترین کتاب در اون لحظه به من بود

من دیوانه ام

من دیوانه ام این حقیقتی هست که باید قبولش کنم کسی که ساعت 3 نیمه شب بدنش نیاز به قهوه پیدا میکنه حتما دیوانه است .  کسی که فنجان قهوه را در دست میگیره و محو تماشای هشت ونیم میشه شک نداشته باشید که دیوانه است نمیدانم چرا با وجود دیوانگی در میان آدمهای عادی زندگی میکنم شاید هنوز هیچ کس هنوز به این فکر نیفتاده که خطرناکم و وجودم افکارم سمیه  .  

شاید نقابی که روزها به چهره دارم دیوانگیمو پنهان میکنه شاید آدمها اینقدر گرفتار زندگی  

روزمره شونند که دیوانگی کسی که کنارشون هست را نمیبینند  

شاید آدمها فقط ادای دیدنو در میارند  و هیچ کس هیچ چیزی را نمی بینه .  

تو تقویمی که مشغول نوشتن در اونم یه جمله از هدایته حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست و صفحهء روبروش یه جمله از گاندی حقیقت داروی تلخیست که ثمرات شیرنی دارد  .  

برای من حقیقت قهوهء تلخیه که با نوشیدنش دچار یک سرگیجهء شیرین میشم .