من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

پرسش

دیگه رسما 40 ساله شدم. 

میشه گفت که الان یک شراب نابم ، تلخ و گس. 

تو روز تولدم هیچ چیز ننوشتم چون آن روز وجود نداشتم  

خاطره اضطراب ورود به دنیا با من بود. مادرم میگه تولدت سخت بود بالای شکمم بودی و قصد بیرون ٱمدن نداشتی. 

شاید میدونستم هیچ وقت این دنیا را خیلی دوست نخواهم داشت. داشتم علیه بودن قیام می کردم دنیا جای ترسناکی بود برام. کسی که تولدش آذرماه هست یعنی نطفه بودنش تو بهار شکل گرفته و من بودنم در بهاری شکل گرفت که اولین بهار یک حکومت جدید بود. شادی بعد از پیروزی. 

در انتظار من جنگ بود، یک جنگ هشت ساله، صدای آژیر های قرمز و صدای بمباران لالایی های من بودند در کودکی

خیلی عجیب نبود که نمی خواستم به این دنیا بیام. 

داشتم به یک دنیای ترسناک قدم میذاشتم دنیایی که حتی برای آدمهایی که توش بودند هم داشت تبدیل به یک جای جدید میشد یک بهشت جهنمی. 

شاه رفته بود و همه خوشحال بودند. نام من، ابوذر اولین نشانه های انقلابی آن روزها را داشت و من و نسل من باید این نام های انقلابی را با خودمون می کشیدیم. 

به شعارهای آن روزها فکر میکنم انقلاب ما انفجار نور بود. 

دیو چو بیرون رود فرشته درآید. رهبر محبوب ما از سفر آید 

ذهن ما پر شده بود از این شعارها. فقط نسل من حس ترسناکی را که در آن سال ها تجربه کردند می‌فهمند صداهای مهیب بمباران 

من به این دنیا آمدم بدون اینکه قصد آمدن به این دنیا را داشته باشم. سال های زیادی از من گرفته شد که سم آن سالها را از بدنم خارج کنم از 18 سالگی تا 30 سالگی بارها به خودکشی فکر کردم اما بعد از 30 سالگی کم کم شروع کردم به تخلیه سمی که در بدنم بود. خیلی عجیبه تمام نسل من دچار یک احساس گناه شدید بودن که نمی دونستند ریشه اش چیه انگار خود زنده بودن به ما احساس گناه می داد تلویزیون فقط جنگ را نشان می داد و مرگ. تمام کارتونهایی که می دیدیم داستان بچه های یتیم بود که یا دنبال مادرشان می گردند یا پدرشان.  مرگ مادربزرگ، خاله و تمام مرگهایی که در بچگی تجربه کردم، زخمهاش را بر من گذاشته و مرگ پدر را من فقط بصورت یک تماشاچی نگاه کردم که دیگه احساسی براش نمونده. وقتی فیلم بادبادک باز را چند مدت پیش دیدم مرگ پدر قهرمان فیلم یادآور مرگ پدر خودم بود و اشک را تو چشمام جمع کرد. فکر نکنم متنی را که نوشتم هیچ شباهتی به متن‌های تولد داشته باشه.. 








من، تو و تمام کسانی که به.... رفتیم

تو روز تولدم زیادی عصبانیم داشتم یادداشت هام را دوباره خوانی می کردیم رسیدم به مطلبی که تو یک وبلاگhttps://rozaznov.blogsky.com/1390/01/28/post-1/ دیگه ام نوشته بودم سال 90

هنوز نمی دونم چرا این عنوان را انتخاب کردم چون متن یک چیز میگه عنوان یک چیز دیگر و من کلا چیزی برای گفتن ندارم امشب فکرم کار نمی کنه

عصبانیم

من عصبانی ام از خودم از شکل بودنم از اعتراض نکردن به حکومتی که پر از فریب و کشتار هست من متنفرم از اعتراض نکردن به خفقان، من خودخواه هستم چون فساد گوشه گوشه مملکتم را گرفته و من ساکت نشستم باید اعتراف کنم که من یک ترسو هستم گاهی فکر کردن به زندگی باعث ترس میشه سردرگمی از آینده. من نمیدونم چطور میتونم شجاع باشم من دیگران را مسئول ترس خودم نمیدونم من نمی تونم شعار بدم که چرا بقیه کاری نمی کنند من فقط به این فکر می کنم چرا من کاری نمی کنم

پریشانی

ذهنم شروع کرده به تلنبار کردن . تلنبار کردن چیزهای بسیار ساده ، چیزهای ساده ای که در واقع قابل نوشتن نیستند چیزهایی که وقتی می خواهی آنها را بنویسی تو را در هزارتویی میندازند پر از چیزهای بی معنی دیگه و با این کار خودشان را درون تو به فراموشی میسپارند ، و راز زنده ماندن  تو  در فراموشی آنهاست ، تو را به یاد بوف کور میندازند و سرنوشت نویسنده اش .
اما یک روز ساعت ۲ نصف شب من شروع به نوشتن آنها کردم بدون اینکه بدونم آنها چی هستند .
در ذهنم شکل حجمهایی میومد که دائما در حال تغییر شکل بودند ، حجمهایی که گاهی احساس را می ساختند و گاهی خودشان را بصورت زبان در می آوردند .
بهتر قبل از ادامه دادن و کشف کردن این قسمتهای بی معنی ، دلیل شروع به نوشتنم که شاید به اندازه تمام چیزهای این لحظه بی معنا باشه را براتون بنویسم @# ¥ یک رویا ﷼﷼﷼()
چرا این علامتها را کنار رویا گذاشتم کمی به خاطر غیر عادی بودن این رویاست و غیرقابل تعریف بودنش ، حسی بودنش و ناپایداریش .
تو رویا من می خواستم عکس یکی از روزها باشم در واقع عکاسی که عکسش در آن روز می خواست در یک مربع خاص باشه ، حتی مطمئن نیستم که مربعها بر اساس روزها تقسیم میشدند ، اگر حقیقت را بخواهید در مورد هیچ قسمت از خواب مطمئن نیستم ، ولی چند تا از دوستام مربعهاشون را به من دادند ، شاید نوشتن و تعریف کردنش بی معنا باشه ولی یک حس سنگین از مسئولیت روی دوشم احساس کردم .
صدای آشنایی با تاکید بهم گفت
It must be damn good
چرا به انگلیسی کمی به شخصیت خاص کسی که این جمله را گفت برمیگرده که حتی تو خواب من هم باید شکل بودنش حفظ بشه .
تو خواب تمام رویاهای گذشته ام که وسوسه نوشتن در مورد هیچ بود زنده شدند یک احساس که باید برعکس شروع به راه رفتن بکنم ، یک احساس برای فهمیدن حجم یک زبان که درست شبیه مربعی که در آن عکسی قرار داره ، فضایی را اشغال می کنه و حجمی از احساس و زمان را در خودش حبس می کنه . من اسیر آن احساس شده بودم.  خودم را ناگهان ، اسیر تو یک عکس دیدم که نمی تونه از عکس بیرون بیاد و هیچ حرکتی نمی‌تونستم انجام بدم سعی کردم بیدار بشم انگار تو همون لحظه هم میدونستم که خوابم .
امروز دوم آذر هست و من هنوز پریشان از خوابی که دیدم....

..

ساده می نویسم 

در میان دو نقطه

پایان را 

آذر 98