من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

من نوشت ها

یادداشتهای روزانه ء من

..

ساده می نویسم 

در میان دو نقطه

پایان را 

آذر 98

یک گفتگوی شکل گرفته در غیاب

صبح شنبه است. 

نت همچنان قطع است. 

دوستی بهم گفت اما انتظار زیادی حس نکردم ... 

من شبیه یک دوربین فیلمبرداری هستم که از دور خودم را می بینم لحظاتی را ثبت می کنم به گذشته می رم قسمتی از این بودن را نمایش میدم، سال‌ های پیش رو را حذف می کنم و شبیه یک راوی خاموش و بی‌طرف داستانی از بودنم را به بی احساس ترین شکل ممکن بیان می کنم. گفت و گو را دوست دارم چون من و با خودش به جاهایی از ذهنم می بره که کمتر از همیشه درش قدم زدم یا درهایی در ذهنم باز می کنه که قفلش کردم کسانی که منو دوست داشتند از پیچیدگی و هزارتوی وجود من فرار کردن و به رابطه های بعدی آنها که نگاه کردم با ساده ترین آدمهای دنیا پیوند خوردن. زندگی برای من همیشه شبیه معماست و هیچ وقت نتونستم به سادگی فقط زندگی کنم.  تنهایی من بی دلیل نیست زنها معمولا کسی را می خواهند که بتونند خطوط زندگیش را بخونند. من مدتهاست که فهمیدم من بیگانه ای هستم در زندگی که هیچوقت فهمیده نمیشه و در زندگی روزمره شکل ساده ای از بودنم را نمایش میدم بر خلاف بقیه که ماسک خاص بودن را می زنند من ماسک عادی بودن را میزنم البته آدم عادی که گاهی دیوونگی می کنه آدم عادی که سفر زیاد میره و هر زمان که او را  میبینی در حال یادگیری یک زبان جدید هست. 

من بودن خودم را دوست دارم، تنهاییم با وجود تمام افسردگی هام دوست دارم. نمی دانم به دنبال چیزی می گردم یا نه اما من شبیه درخت تو فیلم چشم اندازی در مه هستم هر از گاهی کسی میاد و از کنارم رد میشه..... 


چشم اندازی در مه

من همیشه دلم می خواست در مورد هیچ چیز بنویسم، فضای خالی، فاصله ها. حرف هایی که زده نمیشه،، سکوت 

چطور میشه سکوت را تو یک نوشته بیان کرد.  نمی دانم تو دنیای امروز کسی فرصت گوش سپردن به سکوت را داره یا نه. 

چه تصاویری از روز در ذهن ما ثبت میشه، چرا ثبت میشه

چه حقیقتی تو زندگی وجود داره

تصاویر چشم اندازی در مه در حال پخشه و من در حال نوشتن در مورد احساس هیچ

وقتی شب روی شنهای کویر راه می رفتم احساس خوبی داشتم وقتی صبح طلوع آفتاب را می‌دیدم احساس خوبی داشتم، 

امروز می نویسم تا فرو برم،. در بی هدفی، در بی رنگی در بی شکلی 

من با نوشتن تبدیل به شن میشم  بادها منو با خودشان می‌برند به جایی دیگر..... 

تصاویر فیلم جادوییه موسیقی شگفت انگیزه

فیلم به پایان می رسد ولی من دوباره از اول فیلم را نگاه میکنم 

سفر دو بچه به هیچ جا برای پیدا کردن پدری که وجود نداره  

به موسیقی فیلم اجازه میدم در من جریان پیدا کنه 

در ابتدا بی نظمی کامل بود و سپس‌ نور آمد.... نور از تاریکی جدا شد و زمین از دریا

بودن شگفت انگیز و نبودن وسوسه انگیز.... 

ما سوار قطار زندگی میشیم و نمی دونیم کی از این قطار پیاده میشیم سعی می کنیم از منظره های زندگی لذت ببریم و کاری زندگی انجام بدیم اما مهمترین قسمت های زندگیمون در خواب هست رویاهایی که می بینیم و به یاد نمی یاریم

آغاز آذر

بازی، شب، شروع، مرگ

نوشتن اولین کلماتی که به ذهنت میاد یک جور پیغام بازی با ناخوداگاه هست به شدت آشفته ام امروز. صدای زنگ 40 سالگیم داره به صدا در میاد ماه تولدم رسیده روز جمعه است و هنوز اینترنتم قطعه... 

دقیقا 3 آذر روز تولدمه به پاک کردن این روز فکر می کنم به اصلا متولد نشدن به نبودن 

خوشحال هستم که زیاد نیستند کسانی که به این وبلاگ میان 

دنیای ما تقسیم شده به روزهای خوب و بد. نمی دونم چرا قدرت روزهای بد بیشتر هست نیروی شیطانی که دارند تو را از پا میندازه

باید روز تولدم بگذره تا دوباره بتونم نفس بکشم 40 سالگی ترسناک تر از 30 سالگی هست باید این نوشته به سطل زباله بندازم. کلماتم سکسکه دارند اما جانشینی عادت‌ها یک بیماری درون من هست همیشه تو این زمان با دولینگو و ممرایز تمرین روسی و ترکی می کردم ولی با قطع نت عادت نوشتن را جایگزین کردم عادت یک کتاب خواندن از طاقچه عادت خواندن یک رمان کوتاه جنایی به زبان آلمانی  و و و

جانشینی در زندگی من بیمارواره اما امروز عصبیم و خاموش

دیشب بادبادک باز را دیدم یک تجربه بصری لذت بخش دیشب حس نوشتن داشتم اما ننوشتم 

فیلم باعت شد به پدرم فکر کنم و یک غم خاصی را تو وجودم احساس کنم آدمها بعد از مرگ هم در ذهن تو حضور دارند 

دیشب به پیچیدگی احساس فکر کردم به لذت و درد به نبودن 

نمی دونم چرا این نوشته را ادامه میدم شاید دارم با خودم حرف میزنم که آرام تر بشم به سکوت نوشته نیاز دارم به سکوت قلم خیلی ساده و بی قضاوت به حرف های من گوش میده می دونم چند مدت دیگه شبیه یک خواننده نوشته ام را می خونم و به آدمی که این را نوشته فکر میکنم. کمی آرام‌تر از ابتدای نوشته هستم انگار یک آهنگ آرام تو ذهن در حال پخش شدن هست و من همراهش دوباره به جریان افتادم

تولدی دیگر

این عنوان برای من خاطره انگیزه 

هم به خاطر کتاب ماریو داریوسک که عباس پژمان ترجمه اش کرده هم به خاطر شعر زیبای فروغ

همه هستی من آیه تاریکی است 

که ترا در خود تکرار کنان 

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد 

.... 

امروز به فاصله کوتاهی از نوشته اول دوباره می نویسم، 

تولدم نزدیکه و من در روزهای تولد غمگین تر از روزهای عادی میشم 

امسال  تصویری از غمگین بودن  در  ذهنم هنوز شکل نگرفته 

البته هنوز، تا 3 آذر چند روزی باقی مانده و این تصور که امکان غمگین تر شدنم در روز تولد امسالم نسبت به سال های گذشته وجود نداره برام شبیه این هست که زندگیم را در یک قاب شیشه ای فرض کنم که از کوهی به پایین پرت شده و امکان بیشتر شکسته شدن را نداره البته تصویر کمی غلوشده است 

با توجه به وضعیت موجود واقعا حالم خوبه. 

امروز پرش های ذهنیم زیادتر از حد معمول شده و امکان تمرکز رو یک موضوع را ندارم، دارم یک معنای جدید به جریان سیال ذهن میدم. 

به رسیدن به 40 سالگی فکر می کنم و این که هنوز عاشق نشدم. تو 20 سالگی فکر می کردم  حتما تو 30 سالگی عاشق میشم و تو 30 سالگی با خودم گفتم دیگه تا 40 سالگی عاشق شدم. بازی روزگار جذاب و دوست داشتنی و در عین حال احمقانه است. 

 الان در حال نظاره به تمام بودنهای گذشته ام  که شبیه یک ارتش شکست خورده  در جلو چشمام در حال رژه رفتن  هستند و من  فقط لبخندی میزنم تا رنگی به این گذشته دیوانه وار پاشیده بشه

 اعتراف می  کنم که عاشق شدم اما عاشق تنهایی، عاشق سکوت عاشق خلأع، عاشق سفر،  عاشق یک  قهوه تو یک کافه خیابونعی تو استانبول، عاشق قدم زدن هر از گاهی با یک دوست،.  عاشق دیدن فیلم جوکر در سینما و  عاشق پیاده روی در شب بعد  از دیدن یک فیلم خوب عاشق کتاب  عاشقی نوشتن در این جا عاشق فکر کردن عاشق بودنو و عاشق خوانده شدن . 

برای من کلمات لذت بخش هست و مهم وقتی کسی پیام میده و عنوانش می فهممت هست زندگی برام یک لبخند هدیه آورده گر چه فهمیدن   فقط  قسمت کوچکی از دنیای من باشه که تو یک نوشته متولدشده.،. اماهمین هم زیباست . 

من می نویسم تا بفهمم.هیچوقت نمیدونستم نوشته من مرا با خودش به چه سمتی میبره  به قلمم اجازه پرواز  می دادم تا کمی از من را نقاشی کنهتو ببینم آن روز چه رنگی ام. خیلی از روزها و سال‌های زندگیم، بدون فهمیدن رنگ  آن روز گذشته 

این چند سال اخیر زندگیم را صرف یادگیری زبانهایی که کردم که نمیدونم هیچوقت آیا برام فایده ای داره یا نه 

40 سالگی،  آغاز پیرشدن 

 شاید،  این عنوان بهتری بود برای نوشته ام